میخواهم با کسی در موردش حرف نزنم حتی با خودم. مثل استراتژی همیشهگیام در برابر رنج و غمهای خیلی بزرگ که توان نحیف بدنم از پسش بر نمیآید.
از هر دری که وارد فضای مجازی میشوم، یکشنبه درآن پررنگ است. هر چه خودم را به خواب میزنم و هرچه سعی میکنم، نبینم و نَشنونم، نمیشود.
مثل همان چند سال پیش که داستان زندگی دخترک تازه عروسِ آشنا را شنیدم و هِی بهآن فکر نکردم و هِی فکر نکردم و یکبار که دیگر خبرها به سرم هجوم آورد و توی فکر رفتم. از غصهاش دستم چنان سوخت که جایش هنوز مانده. در غصهاش داشتم خفه میشدم و چای میریختم. دستم چند ثانیه زیر کتری آب جوش مانده بود و نفهمیدهبودم و سوختنش کمتر از غمِ توی چشمهای دخترک آتشم زد.
حالا و بعد از آن سوختن، این عادت را دوست دارم که نمیخواهم به غمها بهای تفکر بدهم.
اما مگر این مجازی میگذارد. برایم پیام میفرستند:
"از حال و روز قبل از یکشنبهات بنویس برایمان."
گروهی در "بله" را باز میکنم و مدیرش نوشته: "نظر نوجوانتان درمورد یکشنبه چیست؟"
آمدم برایش بنویسم که من بحث سیاسی با نوجوانم نمیکنم. دیدم از قضا این بحث اگر سیاستِ صرف بود که هزار باره دهنم کف کرده بود، بسکه با نوجوانهای خانه احوالاتش را بالا و پایین کرده بودم.
بعد نوجوان دوازده سالهام فردایش که از مدرسه برمیگشت، مثل همهی بعد از بحثهای سیاسیمان.
با هیجان قبل از اینکه مانتو شلوارش را آویزان کند و در حین شستن دستهایش تعریف میکرد. از هرچه که با راننده سرویس گفته بود و با بغل دستیاش صحبت کرده بود و اسمش را هم تبیین میگذاشت، چون جهاد تبیین را برایش خوب جا انداخته بودم. میدانست وظیفهی دینیاش اطاعت از ولی است و او خواسته جهاد تبیین را.
و اگر بحث سیاسی بود، نوجوان شانزدهسالهام، وقتی سر سفرهی غذا نشستهایم، هر لقمهاش را با یک نکته از هر کلیپی که در این مورد دیده، فرو میداد.
اما دوست نداشتم بحثش توی خانهمان جان بگیرد. چون قدرت هضم غمش را نداشتم. پس یکشنبه برایم فقط سیاسی نیست. قلبیست، وطنی، جانی.
انگار غمش را که خوب میبینم. مثل یک گردباد میشود و هر آن است که بلعیده شوم.
صبحی که باز هم پیام دیگری از یکشنبه خواندم، دیگر نتوانستم از استراتژی خودم استفاده کنم.
نوشته بود: "میدانید، مواراة یعنی چه؟"
خواندم آیهای را که حفظ بودم و قبلتر هم به سرگشتگی قابیل فکر کرده بودم.
در ادامه پیام آمده بود: "شاید آنجا که خدا در قرآن داستان بیچارگی قابیل بعد از قتل برادر را تعریف میکند، برایتان راهنمایی خوبی باشد: فَبَعَثَ اللَّهُ غُرَابًا يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُوَارِي سَوْءَةَ أَخِيهِ
ﺧﺪﺍ ﻛﻠﺎغی ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻧﮕﻴﺨﺖ ﻛﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﺍ ﻣﻰﻛﺎﻭﻳﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ، ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺟﺴﺪ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻛﻨﺪ؟
مواراة به معنای پنهان کردن بود... بعد کم کم شد به خاک سپردن... دفن کردن!"
حالا دو چشمم مثل آسمانِ کبود قبل از باران شده.
هر چه پلکهایم را میبندم تا از یکشنبه نخوانم، از یکشنبه نَشونم، از یکشنبه نبینم. نمیشود.
شد همان که نباید درونم میشد. غمم زنده شد.
این را قبلا هم شنیده بودم که غم سرد نمیشود. چه کسی گفته غم با گذشت زمان سرد میشود؟ مگر غصهی نبودن سردار کم شد؟ مگر غم نبودن رییسجمهورِ شهید یادم رفت؟
گوشهی مبل فرو میروم، با دو دستم، زانوها را بغل میگیرم. سرم را روی زانو میگذارم و برای خودم گهواره میشوم. خودم را تکان میدهم و باران میشوم.
دخترها خیلی وقت هست که دارند صدایم میکنند. "مامان چیشده؟" را با چشمهای گشاد شده میگویند.
دستهای کوچک پسرکم روی موهایم بالا و پایین میشود. اما انگار دقایقی آنها را نَشنیده بودم. در غمِ یکشنبه غرق شده بودم. باید یک استراتژی جدید برای خودم دست و پا کنم. آن دیگری قدیمی شده و به کارم نمیآید.
مهدیه مقدم
ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402
جمعه | ۳ اسفند ۱۴۰۳ | #تهران