شنبه, 20 اردیبهشت,1404

یک تازه از لبنان برگشته

تاریخ ارسال : دوشنبه, 06 اسفند,1403 نویسنده : حمیده کاظمی تهران
یک تازه از لبنان برگشته

کوله‌ام هنوز باز است. لباس‌هایم بوی لبنان می‌دهند، بوی خیابان‌های ضاحیه، بوی خاکی که قدم‌های سید را به خاطر دارد. گوشی را روی تخت می‌اندازم؛ صفحه خبرها را دوباره بالا و پایین می‌کنم. "پیکر سید مقاومت فردا در بیروت تشییع می‌شود..." قلبم سنگین می‌شود. دوست و آشنا خودشان را رسانده‌اند، بعضی در بصره و ترکیه گیر کرده‌اند. حتی جکسن هینکل آمریکایی هم رفته؛ و من اینجایم، در اتاقی که بوی غربت می‌دهد.


بیست روز پیش در کوچه‌های ضاحیه قدم می‌زدم. دیوارها از تصویر سید پر بود، مردم از او حرف می‌زدند، از صبری که در برابر همه‌ی سختی‌ها داشت. ۸۵ تن بمب ریختند تا او را بکشند، از زنده‌اش می‌ترسیدند. حالا از تشییع‌اش وحشت دارند. پروازها را لغو می‌کنند، راه‌ها را می‌بندند، اما هر چه سنگ می‌اندازند، جمعیت مصمم‌تر می‌شود.


کلیپی می‌بینم؛ سید نشسته، خبرنگاری از او می‌پرسد: "وقتی هادی شهید شد، گریه کردید؟" مکثی می‌کند و می‌گوید: "بله، در تنهایی." تصویری از ابهتش که پشت دیوارهای خلوت هم شکستنی نبود، توی ذهنم شکل می‌گیرد. کی گفته مرد گریه نمی‌کند؟ مردها هم گریه می‌کنند!


حالا که لبنان نیستم، قلبم توی سینه‌‌ام مچاله شده. کاش می‌شد بین جمعیت باشم، فریاد بزنم که سید زنده است، راهش ادامه دارد. پرم از حسرت؛ اما اینجا مانده‌ام، با کوله‌ای که هنوز بسته نشده، با دلی که جا مانده در خیابان‌های بیروت.


صفحه گوشی را خاموش می‌کنم. نگاهم می‌افتد به عکس خندان سید که از گلزار شهدای لبنان آورده‌ام. سید می‌خندد؛ محکم، آرام و استوار. بغض راه گلویم را می‌بندد. 

سید عزیز! خودت می‌دانی چقدر مشتاق بودم که در مراسم تشییع شرکت کنم. آخ سید! چه ابرمردی بودی! چقدر آن‌ها که حسین علیه السلام را دوست دارند، عاقبت شبیه او می‌شوند!


خاطرهٔ امیرحسین ارشادی

به روایت حمیده کاظمی

شنبه | ۴ اسفند ۱۴۰۳ | #تهران


برچسب ها :