دکتر مهدی مدام توصیه میکرد که گزارش دقیق و جزئی باشد.رونوشت اولیه گزارش را که دید گفت:خوبه اما کافی نیست! این گزارش حاجی رو قانع نمیکنه! در همان فضای دوستانه و صمیمی که دکتر سجاد هم نشستهبود به طعنه گفتم: آقا جون میدونی که ما کارمون رو انجام دادیم. این گزارش هم گزارش مسئول پسنده! بفرست بره دیگه، اذیتمون نکن تو رو خدا! اون بنده خدا که نمیشینه اینهمه صفحه رو بخونه!چهره خندانش جدی شد و گفت: حاجی ما از اون مسئولا نیست. جزء به جزء میخونه و نظر میده و سوال میکنه! برید کاملش کنید.معمولا آدمها وقتی در مورد رئیسشان حرف میزنند یا شاکیاند و یا احترامی آمیخته به ترس و از سر مصلحت اندیشی دارند. اما دکتر مهدی عاشق رئیسش بود. با یک احترام و عزتی از سر ارادت در موردش میگفت و طوری حرف میزد که من و خانم طاووسی ندیده شیفتهاش شدهبودیم. چندماه قبل از سقوط سوریه و ماجراهای شهادت سیدحسن نصرالله و پیجرها، مشغول گرفتن خاطرات دکترمهدی بودم. آدم کمادعایی که خیلی در موردش و کارهایی که در بهداری سوریه کردهبود شنیدهبودم اما به جای خاطرات خودش مدام از رئیسش میگفت. از فرماندهاش! حاج رمضان.دکتر مهدی به دلیل همین ارادت تمام تلاشش این بود که شبیه حاج رمضان باشد. تلاش میکرد، کار راه میانداخت و برای همکاری با امثال ما به عنوان خبرنگار و مستندنگار و روایت نویس، خودش را به دردسر میانداخت. همه این روحیات، همانهایی بود که از حاج رمضان میگفت و برای همین ما هم شیفته حاج رمضان شده بودیم. من، خانم طاووسی و همکاران دیگرمان در دفتر ادبیات بیداری حوزه هنری مدیون دکتر مهدی بودیم که با حاج رمضان آشنایمان کردهبود.
دوسه هفتهای صبح تا شب توی هتل لاله و بین مجروحان لبنانی ماجرای پیجر میچرخیدیم. تیم ایرانی خیلی با انگیزه و پرتلاش کار میکرد. اوضاع به هم ریختهبود. هرچه کار میکردند تمام نمیشد و ته نداشت. همه خسته شدهبودند. مجروحین و خانوادههایشان دور از وطن با بدنهای افگار و زخمی و دنیای بدون سید نمیتوانستند کنار بیایند. انرژی تیم ایرانی هم ته کشیدهبود. دکتر مهدی هرچقدر هم که خوش روحیه به کارش ادامه میداد خستگی روح و روانش از چشمهای ما دور نمانده بود تا اینکه که آن یادداشت رسید. من الحبیب بود:بسمه تعالیبرادران عزیز و ارجمند جناب آقایان دکتر امیر و دکتر مهدی حفظهم اللهسلام علیکماللهم صل علی محمد و آل محمدبنده به نوبه خودم و به عنوان یک سرباز کوچک دست شما را میبوسم از اینکه در خدمت کسانی هستید که هم مجروح جسمی و جانباز هستند و هم جنگزده و آواره و هم داغدیدهی رهبر و فرماندههانشان و احیانا فرزندانشان و هم دور از وطن و خانواده و ده ها دلیل دیگر برای برافروخته شدن و عصبانی شدن...اینکه تحمل میکنید وظیفه است و ماوظیفهمان بالاتر از تحمل است...حاج رمضان پنجصفحه نوشته بود. تشر زده بود، توصیه کرده بود و ناز کشیده بود. محکم و با صلابت و جدی و البته بسیار مهربان و پرمهر. این پنجصفحه دست به دست بین بچههایی که چند هفته زندگیشان را وقف مجروحان کردهبودند چرخید. لبخند به لبهایشان برگشت و روحیه تیم جان تازهای گرفت و با قوت به کارشان ادامه دادند.***پیام روی گوشی را نگاه کردم: شهادت سردار ایزدی تایید شد. اسم آشنایی نبود برایم. با خودم گفتم خوش به حالش که دیدم توی پرانتز نوشته حاج رمضان! کپ کردم. لحظه اول این حس که حسرت دیدارش به دلم میماند بیشتر از شهادتش برایم دردناک بود.
حس میکردم باید کاری بکنم تا آرام شوم. بعد از خاکسپاری شهید حاجیزاده مستقیم از بهشت زهرا رفتم همدان. به تشییع سردار شادمانی نمیرسیدم اما صبح روز بعد میتوانستم سنقر باشم. مادرم عکس سجاده حاج رمضان را دیده بود و گفت من هم میآیم. با هم رفتیم. بغض عجیبی داشتم و نمیدانم چرا برعکس همیشه تلاش میکردم نشکند.همان ورودی شهر و با دیدن اولین تصویر، مادرم شروع به گریه کرد و بغض داشت خفهام میکرد. ماشین را پارک کردم و از هم جدا شدیم. مراسم هنوز شروع نشده بود. نزدیک ماشین حمل پیکر که شدم جلویم را گرفتند. کارت خبرنگاری را نشان دادم و رد شدم. نفر دوم سراغم آمد. کارت را که دید گفت: پس تجهیزاتت کو؟ گوشی را نشانش دادم و گفتم: چیز دیگهای لازمه؟ شانههایم را بوسید و گفت: خوش آمدی! آمبولانس آمد و پیکر را با تشریفات رساندند به ماشین حمل پیکر. مردم زیر آفتاب ساعت نه صبح کاملا منظم پشت میلهها ایستادهبودند. بعضیها با اشک، بعضی با بهت و بعضی کنجکاو نگاه میکردند. تابوت که آمد و با عکس روی آن چشم در چشم شدم بغضم شکست. دست دراز کردم و روی تابوت کشیدم و بعد به صورتم مالیدم. یکی از سپاهیهای توی ماشین صوت، صدایم کرد و گفت: میخوای بیای بالا؟دست به سینه تشکر کردم و نرفتم. دوست داشتم بروم اما عکاس نبودم که لازم داشتهباشم بروم بالا. از همان جا معلوم بود کل شهر به استقبال پیکر عزیزشان آمدهاند. چشم میگرداندم برای دیدن دکتر مهدی. با احمد محمدی، اسیر فراری از زندان دم و دستگاه جولانی، آن زمان که هنوز کت و شلوار پوش نشده بود، آمده بود. صدا اینقدر زیاد بود که نمیشد تلفنی پیدایشان کنم. مداح مراسم شعری میخواند که به حاج رمضان لقب شهید ایران داده بود.
شهید ایران برای کسی که در دفاع از آرمانهای فلسطین شهید شده بود و چهل سالی ایران نبود لقب جالبی بود. یاد حرف خانم دکتر افتادم. خانم دکتری که چندسالی به عنوان پزشک داوطلب در لبنان و سوریه برای درمان فلسطینیها به مخیمها و اردوگاهای فلسطینیها در لبنان و سوریه سر میزد. میگفت: حاج رمضان با اینکه عجیب دلبسته فلسطینیها بود اما ایرانی بودن برایش خیلی مهم بود.جمعیت زیاد انگار گرمای آفتاب را هم دو چندان کرده بود. نگاهی به تابوت انداختم. خانم دکتر میگفت یکبار حاج رمضان آزمایش خونش را نشانم داد. گفتم خدا رو شکر همه چی خوبه و فقط ویتامین دی تون پایینه. میگفت خودم از حرفم شرمنده شدم. حاجی سرش را انداخت پایین و گفت اشکالی نداره، من لااقل هفده ساله که آفتاب درست و حسابی ندیدهام.تحمل آفتابی که روی پیکر حاجی بود برایم آسان شد. چشمهای پر از اشکم را از تابوت برداشتم و به دنبال پیدا کردن دکتر مهدی توی جمعیت چرخاندم. نزدیک امام زاده پیدایش کردم. مثل بچههای نوجوانی که پدر از دست دادهاند بین مردم بود. غمگین و غمزده و مغموم. جوان به مصیبتی پیر میشود گاهی. بغلش کردم و بوسیدمش. احمد محمدی را که بغل کردم در گوشش گفتم: گریههاشو کرده؟ خیلی داغونه! گفت: خیالت راحت. تو معراج شهدا وداع کرد. خوبه الان اما هم من و هم احمد میدانستیم که غم دنیا به دوشش سنگینی میکرد. توی حیاط امام زاده یکی از بچههای صهبا را دیدم. میدانستم که دکتر مهدی مثل همان لطفی را که در حق ما کرده بود و دردسرش را به جان خریده بود چندسال پیش برای بچههای صهبا کرده بود و به حاج رمضان متصلشان کردهبود. آنها هم پدر از دست داده به دیوار تکیه کردهبودند.
همسر حاج رمضان چند دقیقهای محکم و استوار حرف زد. تمام مدت چشمم به دکتر مهدی بود که خودخوری میکرد. مراسم که تمام شد گفت ماشین آوردی؟ این هم خصوصیت حاج رمضان بود که به همه چیز حواسش بود. دکتر مهدی هم شبیه همان رفتار را داشت. خانم دکتر میگفت حاج رمضان با نیروهایش، دوستانش و مهمانانش مثل اعضای خانوادهاش رفتار میکرد و حواسش به همه جزئیات بود. برای به دنیا آمدن بچههایشان، فوت عزیزانشان و هر اتفاق مهم دیگری کنارشان بود. بعد از شهادت سید رضی روز تولد دخترش برایش گل فرستادهبود و بین آنهمه مشغله کاری این محبت و لطافت پدرانه را فراموش نکردهبود. از فکر و خیال آمدم بیرون. دکتر مهدی را بغل کردم و گفتم: تو رو خدا غصه نخوری! بعد نگاهش کردم و گفتم خودم میدانم دارم حرف بیخودی میزنم. خدا بهت صبر بده. باید برمیگشتم همدان. با مادرم تماس گرفتم. گفت: خانه حاجی نارنجم! گوشی را زنی از دستش گرفت و گفت: پسرم هوا گرم بود مادرت رو آوردم خونه خودم استراحت کنه. شما برای شهید عزیز ما این همه راه اومدین! منم مادر شهیدم. خودتم بیا و استراحت کن تا ناهار آماده شه. وقتی سراغ مادرم رفتم حاجی نارنج آمد به استقبال. با زانوهایی خم و کمری که به زحمت راست میشد. اسم خودش نارنج بود و اسم خواهرش لیمو و هر کدام یکی از شکوفههایشان را توی جنگ برای ایران قربانی کردهبودند. معلوم بود حسابی گریه کرده. به جای پسرش شروع کرد از حاج رمضان گفتن. همان اطلاعات عمومی که توی این چند روز در شهر پخش شدهبود و گرنه که حاج رمضان به دلیل حساسیت مسئولیتش سالها بود بالاجبار، بی سر و صدا و ناشناس رفت و آمد میکرد.
دلم میخواست به حاجی نارنج بگویم که حاج رمضان شب شهادت به اطرافیانش گفته بود از فردا دیگه با خیال راحت میتونید موبایلهاتون رو روشن کنید. دلم میخواست به حاجی نارنج میگفتم که حاج رمضان، شهید ایران، سر سجاده نماز شب و در حال سجده شهید شده و برای همین صورتش آسیب کمی دیده است. اما راستش را بگویم، چشمم افتاد به عکس پسر دانش آموز شهیدش که توی حلبچه شهید شدهبود. نخواستم چشم حاجی نارنج دوباره به اشک بنشیند و با خودم خواندم: یک داغ دل بس است برای قبیلهای!عکس پسرش را بوسیدم، با عروس هلندیهای اهلیاش بازی کردم، مرغهای ابلق توی حیاطش را تماشا کردم، قربان صدقه حاجی نارنج رفتم و با زبان راضیاش کردم که بگذارد بدون ناهار برویم. وقتی با بی میلی راضی شد، رفت توی آشپزخانه و چندقالب پنیر محلی و چند گرده نان را برایمان بقچه پیچ کرد. گفت: پنیرها را خودم درست کردهام.مادرم را بغل کرد و گفت به خدا اگه حاج رمضان زنده بود ناراحت میشد که من از مهمانهایش پذیرایی نکردهام. در سکوت آمدیم تا به ماشین برسیم. نوحه دامن کشان رفتی دلم زیر و رو شد را گذاشتم و دوتایی بیصدا اشک ریختیم. توی ذهنم بخش آخر یادداشت حاج رمضان را دوره کردم. همان یادداشتی که حال همه بچههای هتل لاله را خوب کرد:سلام بنده حقیر را به همه برسانید و بگویید اینها مهمانان آقایمان هستند. شما با مهمان پدرتان چه میکنید؟ اعتبار پدر را بخرید.اینها سفیرانی هستند که خداوند آنها را در اختیار شما قرار داده تا کارتان و ذهن مثبت و نقل ماجراهای بین شما و آنها برایتان صدقه جاریه شود. حتما قدر میدانید. وقتی که خسته و دلتان پر میشود برای بنده گنهکارهم دعا کنید.
سجاد محقق
farsnews.ir/Sajjad_Mohaghegh
چهارشنبه | ۱۱ تیر ۱۴۰۴ | #کرمانشاه #سنقر