چهار شنبه, 11 تیر,1404

آبدوغ خیار

تاریخ ارسال : یکشنبه, 08 تیر,1404 نویسنده : سعیده مظفری سمنان
آبدوغ خیار

خیارهایی را که باغدار چند دقیقه‌ی قبل به آن‌ها سپرده بود که بین مردم پخش کنند؛ پشت وانت گذاشتند.

در ذهن‌شان به این فکر کردند که: «خیار بدیم به مردم که چیکار کنن؟ سالاد شیرازی درست کنن؟»

به هرحال باید خیارها را پخش می‌کردند. در راه برگشت، چادر مسافران تهرانی را گوشه و کنار پارک‌ها دیدند؛ جرقه‌ای در ذهن‌شان خورد. جرقه‌ای که شعله‌ای همدلی را در دلشان روشن کرد.

«ما که خیار داریم.‌ پول بذاریم رو هم چهارتا چیز دیگه بگیریم؛ آبدوغ خیار بدیم دست مسافرا. هوا هم که گرمه.»

گرمای هوا را سرکار، موقع‌ی بنایی با گوشت و استخوان درک می‌کردند. مخصوصاً که هر چهارتایشان اهل جای خوش آب و هوا تری بودند. یکیشان شمالی و سه تای دیگر همدانی. حس غربت را هم خوب می‌فهمیدند. ولی جنگ برای دو پسر جوان متولد هشتاد و یک، تا آن روز غریبه اما برای دو همکار دیگر که متولد چهل و نه و پنجاه و نه بودند؛ آشنای آشنا بود.

شب، به جای گونی خیار، یک قابلمه‌ی بزرگ آب‌دوغ خیار پشت وانت بود. آن موقع به جای جنگ فقط زندگی جاری بود.

سعیده مظفری

جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #سمنان

خشت پنجم؛ روایت سمنان

ble.ir/kheshte_panjom


برچسب ها :