حاج قاسم که شهید شد، نیمه شب بود و من ساعت چهار با تلفن خالهام که زار میزد و بریده بریده خبر را میداد از خواب پریدم. وقتی عینالاسد را هم زدیم نیمه شب بود و من باز خوابزده سمت تلویزیون رفتم.
خبر قطعی شهادت رییسجمهور هم که رسید سحرگاه بود.
۲۳ خرداد هم با صدای پدرم که تلفن به دست به سمت تلویزیون میرفت و زیر لب میگفت چه بلایی سرمان آمد...، چشم باز کردم.
انگار دیگر عادت کردهام که نیمه شب، وقتی همه خوابیم جهان تکان بخورد.
خواب و بیدار بودم که دیدم باز در دل شب ماجرای تازهای رخ داده، وزیر خارجه از پذیرفتن آتشبس خبر میداد و کانالهای ایتا پر از پیام بود. انگار هیچکس از این تصمیم رضایت نداشت. از استدلال دینی تا تجربههای تاریخی و استناد به سخنان فرمانده کل قوا جابهجای تحلیلهای مجازی دیده میشد.
شوکه بودم، ما هنوز انتقام نگرفته بودیم. حالا حالا باید حمله میکردیم که فقط انتقام جنین ۸ ماهه و نوزاد دو ماهه گرفته شود! مگر میشود به همین سادگی اسراییل قِصر در برود؟
اصلا همان دو سال پیش که رژیم صهیونسیتی شروع کرد کودکان غزه را به کام مرگ بفرستد، حتما مادر زهرا و هانیه، محمدعلی را باردار بوده و هربار که تلویزیون را میدیده، نگاهش روی بچهها قفل میشده و قلبش هزار تکه میشده، بدون آنکه بداند چیزی نمیگذرد که خودش، دختران خردسالش و محمدعلی دو ساله در ادامه غزه، به شهادت میرسند و در یک قبر خانوادگی دفن میشوند.
همین یک قلم جنایت را میتوان انتقام گرفت؟ برای نسلکشی فقط همین یک خانواده باید تا چند سال میجنگیدیم و چند صهیونیسم را میکشتیم که فقط دلمان کمی آرام شود.
گیج میزدم، فکر میکردم هنوز خوابم. اما آتشبس بدون هیچ پیششرطی اعلام شده بود. تحلیلها دلداریمان میدادند که ما تاریخ را تغییر دادهایم و توانستهایم تک و تنها، با تجهیزات داخلی و در نبردی اخلاق مدار، اسرائیل و آمریکا را مجبور به آتشبس کنیم اما انگار این طبیعیترین و سادهترین اتفاق بود، تحلیلها عقلی و منطقی بودند اما من با دلم به جنگ پیوند خورده بودم. میخواستم در انتهای جنگ، غزه آرام و شهرک نشینان ناآرام شوند. میخواستم تمام بغض شهادت یحیی و سید حسن و محمد ضیف و حالا سلامی و باقری و حاجیزاده و همه و همه روی سر صهیونیستها خالی شود و پس از دو سال دلم کمی خنک شود.
انگار بعد از آتشبس جنگ تازه در کاسه سر من شروع شده بود، بین عقل و دل گیر افتاده بودم خودم سوال میپرسیدم و خودم جواب میدادم! تمامی هم نداشت.
تلویزیون داشت مارش پیروزی پخش میکرد، زیرنویس توییت وزیر خارجه را مداوم تکرار میکرد. آخرین موشکها شلیک شدند و جنگ با قدرتنمایی ایران تمام شده بود.
همه اهالی خانه حالی میان حیرت و حیرانی داشتند، جز محمدصالح که بعد از نماز روی مبل نشسته بود و با گوشی سرگرم بود. جنگ برایش شبیه یک اتفاق هیجانانگیز بود که دو هفته ای تمام شد. نگاهش کردم و گفتم: «اگر لازم شد، میری جنگ؟» گفت: «اگر مثل کتابهای داوود امیریان باشه، آره!»
سیده فاطمه حبیبی
سهشنبه | ۳ تیر ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز