سرازیری دشتموک (روستایی بین شیراز و فیروزآباد) را که رد کردیم، درست کنار امامزاده محمود، پراید سفیدی کلهپا شده بود. تا آنقدری که سرعت چشمم اجازهی شمردن داد، شش، هفت نفر آدم درشت هیکل پرت شده بودند بیرون. چطوری توی آن مکعب چندمتری جا شده بودند، نمیدانم. نزدیکشان ایستادیم. سریع در را باز کردم و دویدم. نگاهم به تنها زن سرنشین ماشین بود.
زن میانسال درازکش افتاده بود و حبابهای هوا از بین خون انباشته شده توی دهانش، بیرون میپرید. گردنش را کج کردم تا راه نفسش آزاد شود. خون راه باز کرد روی صورت سرخ و سفیدش. مقنعهی مشکیاش را از بالای سرش برداشتم و روی موهایش کشیدم. سرش را دوباره چرخاند. مقنعه از سرش افتاد و خون راه حلقش را گرفت.
تا مردم برسند، سرش را نگه داشتم. به مردی که بالای سرمان بود تاکید کردم مراقب باشد تا رسیدن آمبولانس گردنش کج باشد وگرنه خفه شدنش حتمی است. خیالم راحت نبود. با چشم دنبال چیزی گشتم که زیر گردنش را پر کند، پیدا نکردم. مقنعه را مچاله کردم و گذاشتم زیر گردنش.
تا یک ساعت بعد که به مقصد برسیم نمیفهمیدم چه دیدهام و چهکار کردهام. تازه بعد از ساعتی تاپ تاپ قلبم را شنیدم و لرزش دستهایم نشتر زد که حواست هست چهکار کردهای. حتی یک لحظه هم به فکرم نرسیده بود که همیشه از دیدن یک زخم کوچک هم وحشت به جانم هجوم میآورد. دست و پایم میلرزد و ضعف میکنم. تا چند ماه کابوس زن خونین رهایم نمیکرد. باور اینکه آدمِ بالای سر آن زن، خودم بودم خیلی سخت بود. بعضی اتفاقات روی دیگر آدم را خیلی خوب، رو میکند. جوری که خودت هم خودت را نمیشناسی و باورت نمیشود. تصویر زن گویندهی خبر، با انگشت برافراشته که تمام هویت بیهویت رژیم را نشانه رفته بود، آن روی زن ایرانی بود. زنی که وسط صداها و گرد و غبار تاریخ ایستاده بود و رجز میخواند. با صدای پشت زمینهی «الله اکبرِ» مردها، انگار کن وسط تظاهرات بهمن ۵۷ ایستادهای. تمام رشتههای غربزدهها، از نشان دادن تصویر وارونهی زن ایرانی بر باد رفت.
خبرنگار، آن لحظه، من بودم، ما بودیم، همهی زنهای ایران بود.
طیبه روستا
eitaa.com/r5roosta
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز