یکشنبه, 21 اردیبهشت,1404

آدم بسوزه دلش نسوزه...

تاریخ ارسال : یکشنبه, 07 اردیبهشت,1404 نویسنده : اعظم پشت‌مشهدی بندرعباس
آدم بسوزه دلش نسوزه...

یک‌سره دستش را بلند می‌کرد و روی سر می‌کوبید. جلو رفتم. وسط آن بلبشو بین آن همه آدم؛ آن زن حواسم را دزدید. هر کسی سمتی می‌رفت و نگاه من سمت آن زن. روی زمین نشسته بود و می‌نالید. گیج نگاهم کرد و گفت: «بچه‌ام...!» بغض کردم. از صورت آفتاب سوخته و دست‌های استخوانی او رنج مادری‌اش را فهمیدم. دستش را گرفتم و گفتم: «بچه‌ات کجاست؟» هر کسی که پا به بیمارستان می‌گذاشت را با چشم برانداز می‌کرد. گاهی نیم خیز می‌شد و گاهی ناله می‌زد و به در بیمارستان خیره می‌شد. گفتم: «مادر چیزی می‌خوای برات بیارم...؟» به آسمان گرفته نگاه کرد و گفت: « یا صاحب الزمان بچه‌ام رو به تو سپردم.» جوابم را با همان جمله داد. به من نیازی نداشت. بغضم ترکید و اشکم سرازیر شد. از آن همه حیرانی مغزم سِر شده بود. گفتم: «کجاها رفتی دنبالش؟ اسمش چیه...» دستش را از بین دستانم بیرون کشید و گفت: «از ظهر همه جا رفتم خبری ازش نیست تلفنش بوق نمی‌خوره... کاش بچه‌ام سوخته باشه اما زنده باشه...» دلم آتش گرفت. مگر می‌شود مادری آرزو کند بچه‌اش بسوزد! یاد پدرم افتادم وقتی با گاز آمونیاک سوخت و دکترها گفتند: «دست‌هاش رو قطع می‌کنیم!» بعد از جنگ با گاز خردل ساخت امّا گاز آمونیاک انداختش! خیلی نترس بود، وقتی مخزن گاز آمونیاک کارخانه یخ ارتش نشت کرد پدرم به خاطر جان سربازانش جلو رفت و خودش سوخت... دستها و شکمش یخ زد... هر چه التماسش کردیم بیمارستان نرفت و گفت: «خوب می‌شم!» امّا نشد... خودش تاول‌های کف دستش را با قیچی برید. من و مادرم اشک می‌ریختیم. امّا پدرم می‌خندید و می‌گفت: «بابا هیچی نیست... آدم دستش بسوزه، دلش نسوزه... » از ظهر مثل مرغ سرکنده‌ام از وقتی خبر انفجار و اشتعال مواد شیمیایی را شنیده‌ام آن روزهای تلخ برایم تداعی شده‌اند. هنوز تصویر تاول‌هایی که از یخ زدگی گاز آمونیاک روی شکم و دست‌های پدرم زده بود، جلوی چشمم رژه می‌رفت... دوباره دست زن را گرفتم و گفتم: « ان‌شالله پیدا می‌شه....» ناامیدانه نگاهم کرد. آدم‌ها زیر نور کم جان حیاط بیمارستان صاحب الزمان (عج) در رفت و آمد بودند. دلم برای آن زن و آن همه سرگردانی سوخت. کنار زن روی جدول نشستم. هر کسی دنبال گمشده‌ای بود. زن از کنارم بلند شد. با او بلند شدم. به سمت در بیمارستان رفت... ایستاده نگاهش کردم هنوز آتش قلبم خاموش نشده بود... پیام جدیدی داشتم با چشم‌های خیس پیام را خواندم: « به خاطر جهت باد آتش شعله‌ور شده... دعا کنید»


اعظم پشت‌مشهدی

شنبه | ۶ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس بیمارستان صاحب الزمان (عج)


برچسب ها :