نور خورشید، روی آسمان تاریک و پُر سر و صدای شهر غُل خورده بود. انگار نه انگار که از صبحِ جمعه، شهر زیرِ رفت و آمد ریز پرندههای اسراییل و پدافندهای خودی وارد جنگی تمام عیار شده بود.
انگشتهای خواب رفتهام را از بین موج موهای دخترم بیرون آوردم. تازه از ترس، پلک بسته بود.
دوباره صدای بلندی از سمت خیابان، سکوت خانه را پاره کرد.
صدای بلند و مردانهای بود. لبهایم از شنیدنش شکوفه زد. آرامش زیر پوست خانه، آب دواند.
فکر نمیکردم، روزی بشود که شنیدن صدای آقای وانتی میوهفروش که از سمت خیابان میآمد، چنین آرامشی را توی خانهمان بخزاند و حسِ امنیت بدهد.
مهدیه مقدم
ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402
چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران