ساعت از سه گذشته بود، که خبر رسمی شهادت سید آمد، نگرانی به داغ بدل شد و قلب همهمان را سوزاند.
با مترو از ایستگاه مفتح به سمت ایستگاه ولیعصر (عج) راه افتادم. تجمع در میدان فلسطین بود.
آسمان میبارید تا شاید داغ مردمی که همه اشک شده بودند تسکین یابد، اجتماع تمام نشده بود، که از سیل جمعیت جدا شدم. قطار رسید، مدت کمی گذشت و دو سه نفر شروع به بحث کردند، یک نفر سید را شهید نامیده بود و کسی میگفت سید شهید نیست چون که او اولا ایرانی نبوده و دوما اموال ایرانیان به او و حزب الله میرسیده است.
توی دلم یک آن شک کردم که مگر قرار بوده موقع شهادت پاسپورت شهدا را چک کنند؟
داغ، محافظهکاریام را ذوب کرده بود، برآمدم که سید و حزب الله کاری کردند که پای داعش به ایران نرسد، آنها بودند که به حمایت از ما جنگیدند، الان داعشیهای شمال سوریه از شهادت سید خوشحالاند و شیرینی پخش میکنند. اینها را که میگفتم تنم میلرزید، غم و ناراحتی و تاسف ترکیب شده بود با فضای سنگین حاکم بر مترو. دستی مهربان ولی آمده بود روی شانهام تا آرامم کند.
در دلم می دانستم حتی اگر هیچ وقت داعشی هم به وجود نیامده بود تا حزب الله با آن بجنگد باز هم وظیفه شرعی و عقلی حکم به پشتیبانی از حزب الله میکرد. حساب و کتابهای کاااملا دنیوی هم نشان میداد که ایران برای کاهش هزینههای نظامی هم که شده باید به گروههای مقاومت کمک کند.
زن یکهو در جوابم گفت: داعشیها هم لنگه خودتان مسلماناند. وا رفتم. اسلامهراسی غربیها تا خانه خودمان آمده بود. داشتم با خودم فکر میکردم حرفهایی که از دهان اسلامفوبیکها و راستهای افراطی بیرون میآید را چگونه وسط مترو تهران میشنوم؟ یک صفحه گوشی آمد جلوی صورتم توی یاداداشت برایم نوشته بود که خودت رو خسته نکن، نرود میخ آهنین در سنگ. احساس کردم تنها نیستم، این غریبهی آشنا که بود؟ برگشتم تا ببینمش؛ گوشواره نسبت بلند سیلور و خط چشمی که با ظرافت کشیده شده بود، دختر مهربان توی مترو حجابش مثل من نبود، غم ما، اما عین هم بود. ناخودآگاه به آغوش کشیدمش، همه مانده بودند، چه اتفاقی افتاده بود؟ این همه احساس چرا فوران کرده بود؟ حالا وسط سرمای استخوانسوز تکرار کردن شایعهها، یک آغوش که حرارتش از جنس داغ بود، گرما میبخشید. اشک توی چشمهام بود، در بغل فشردمش که قربانت بروم، خدا را شکر که امروز اینجا بودی. ایستگاه کارگر از آغوش خواهرم جدا شدم و با خودم آرزو میکردم کاش دستهام اینقدر بلند بود که میتوانستم خواهران داغدارم را در تهران، بیروت، غزه و یا هر جای دیگر این دنیا به آغوش بکشم .
مهدیه محلوجی
ble.ir/ ehzarism
شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | #تهران