کتابی را که سفارش داده بودم تحویل گرفتم.
از زیبایی جلد و بوی خوب ورقهایش حالم عوض شد.
هزینهاش را هنوز پرداخت نکرده بودم.
دوستم بود که توزیع میکرد و بعد از گرفتن کتاب پریدم سمت گوشی.
به راحله پیام دادم: «راحله جون شماره کارت بده.»
جوابی که فرستاد چهار شاخم را بلند کرد: «لطفا بریز برا آقا»
هر کس از حال و هوای امروز کشور و اوضاع جهان و حکمِ فرضِ مردی که ما به او میگوییم «آقا» خبر نداشته باشد فکر میکند، این آقا تاجر بزرگیست که من قبلا چندین بار از او خرید کردهام و شماره کارتش را هم ذخیره دارم.
قیمت پشت جلد را برای آقا واریز کردم و فیشش را برای دوستم فرستادم.
چند دقیقه به عکس پرداختِ موفقی که برای راحله فرستاده بودم، خیره شدم.
این چندمین بار بود که در این هفته برای آقا پول میریختم؟ حسابش از دستم در رفته.
نه من آدم پولداری بودم و نه اینکه دست و دلباز که مدام برای این حساب واریزی داشته باشم. نه.
هرچه خرید کردم، صاحبش دست و دلباز بود و درجوابِ «شماره کارت لطفا»
گفته بود: «واریز کن به حساب آقا»
ترشی خریدم، بریز به حساب آقا،
آلوچه برای بچهها از مریم خریدم به حساب آقا،
سبزی خوردن از زهرا خریدم هزینهاش رفت برای سایت آقا.
آش خوردیم پولش را برای همان حساب شناخته شده ریختیم.
اصلا این جملهی «بریز برا حساب آقا» شده فصل انتهایی تمام خریدهای دوهفتهی اخیرمان.
هنوز خیره به واریزی قیمت کتاب بودم که راحله پیام داد: «قبول باشه.»
مهدیه مقدم
ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | تهران