نقل و نبات و پسته و بادامهای توی جیبش را دور از چشم پدرم در مشت کوچکم جا میکرد. آقای دندانپزشک شیرینی و شکلات را ممنوع کرده بود اما همیشه سهم تنقلات نوه ته تغاری از بقیه نوهها بیشتر بود. با دیدنش گل از گلم میشکفت. و هنوز صحنهای را که از پلههای طبقه دوم خانه به سمت حیاط سرازیر میشدم و دامن پلیسه و بلوز آستین کوتاه مشکیام نبودنش را فریاد میزد به خاطر دارم.
از سه سال کنارش زندگی کردن همین چند صحنه در ذهنم ثبت شده. از پدربزرگ مادریام که همین خاطرات را هم ندارم. بیچاره مامان که خودش هم تصویر واضحی از پدرش در خاطرش نمانده و از روزی که یادم میآید همیشه در واکنش به عبارت «حیف شد...» میگوید: «حیف بابام بود که تو جوانی رفت!»
برای من که همه روزهای کودکیام در آرزوی داشتن پدربزرگ مهربان گذشت، یک پیرمرد زیبا و دوست داشتنی بود. همیشه به تصویرش خیره میشدم و با او حرف میزدم. دوست داشتم «آقا جون» صدایش کنم اما از صلابت نگاه مهربانش خجالت میکشیدم.
میدانستم ۴ سال قبل از به دنیا آمدنم از دنیا رفته اما همیشه آرزو داشتم برای یک بار هم که شده او را از نزدیک و نه از قاب تصویر صفحه اول کتابهای درسیام ببینم.
۱۵ ساله بودم که یک شب خوابش را دیدم. از آن خوابها که شیرینیاش تا عمق جان نفوذ میکند. گرمای آغوشش آرزوی دیدارش را هرچند در خواب محقق کرد.
هربار که کتابم را باز میکردم با خواندن آن جملهی معروفش دلم قنج میرفت: «امید من به شما دبستانی هاست!» و به خودم میبالیدم که «امید آقا جونم به منه! پس حتما باید کاری بزرگ کنم تا امیدش را ناامید نکنم.» روزهای نوجوانیام میخواستم همان «سرباز در گهواره» باشم.
پیرمرد دوستداشتنی! آقای خمینی عزیز که زمانی اعلی حضرت(!) مملکت را هم درگیر صلابت نگاهتان کرده بودید...
من هنوز هم از دیدن چهرهی نورانی و چشمهای باصلابت شما آرامش میگیرم. هنوز هم دوست دارم شما را «آقا جون» صدا بزنم. هنوز هم خیره شدن به عکس شما مرا به حس و حال صفحهی اول کتابهای دبستانم میبرد...
اما... شما چطور آقا جون؟ حال امیدتان چطور است؟! هنوز هم.....؟!
مائده مرادی
پنجشنبه | ۱۵ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران