چهار شنبه, 11 تیر,1404

آقاجون سلامی!

تاریخ ارسال : شنبه, 24 خرداد,1404 نویسنده : مرضیه سادات موسوی اراک
آقاجون سلامی!

هر بار تلویزیون نشانش می‌داد، هرکدام پای تلویزیون بودیم شروع می‌کردیم:

- عه بچه‌ها، آقاجون!

- عههه خانوم بیا باباتو نشون می‌ده!

- مامان! آقاجون آقاجون!

حتما مامان هم کلی ذوق می‌کرد که بابایش و سردار بزرگ اسلام شبیه همند، حداقل در چشم ما بچه‌ها.

از دور، ندیده، دوستش داشتم. در آن سفر مشهد، در اختتامیه مسابقه قرآن، وقتی آمد و منبر قرآنی مفصلی رفت، نه که بیشتر دوست‌داشتنی شود برایم، فکرم را گرفت. تا مدت زیادی توی فکر بودم که چطور می‌شود یک فرمانده نظامی مثل یک استاد قرآن، این‌طور تحلیل قرآنی بگوید. و بعد ذهنم پر از سوال می‌شد از بقیه فرمانده‌ها!

ندیده و از دور، چنان دوست‌داشتنی شده‌بود، که در سفر بعدی مشهد، وقتی دیدم از آن ایوان‌های خصوصی طبقه بالا، رد می‌شود، گوشی را روشن کردم و با ذوق فیلم گرفتم. وقتی هم ناگهان پیچ خورد توی راه‌پله و آمد وسط صحن و جمع عمومی، خجالت را کنار گذاشتم و با آن هیات حاج‌خانمی تلپ تلپ دویدم جلو تا از نیم‌متری التماس دعا بگویم.

‌آن‌قدر به آقاجون تشبیهش کرده‌بودیم که شاید خواب امروزم بی‌هوا نبوده. که خواب دیدم یک عموی مادری داریم که عین آقاجون است، و حالش خوش نیست، و دارم های های برایش گریه می‌کنم.

چندان هم بی‌ربط نبودند. هرکدام در یک سطحی، از همان‌هایی بودند که شاعر برایشان سرود: "عاشقانی که مدام از فرجت می‌گفتند، عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبری..."


مرضیه سادات موسوی

جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #مرکزی #اراک

رسام؛ روایت‌سرای استان مرکزی

ble.ir/Rasam_markazi


برچسب ها :