چندسالی میشد که نرفته بودم. نرفتن که نه، نطلبیده بود.
آخرین بار زمستانی بود بعد از شهادت حاج قاسم. باران بارید یا نه، یادم نمیآید؛ اما برف را چرا. ایضا تک تک زیارت رفتنها و غذای حضرتی را.
اینبارم هم زمستان بود. زمستانی بعد از شهادت خیلیها. باران نبارید، اما برف چرا.
در این چند سالِ دوری، خیلی فکری بودم که اگر بروم چنین کنم و چنان. اینکه بروم کنج خلوتی از حرم و زیارتنامه بخوانم و روضه گوش کنم. اینکه سرظهرِ بعداز نماز، سری به اتاق اشک بزنم. اینکه رو به گنبد طلایی یا پنجره فولاد قسمش دهم و هی بخواهم و بخواهم. پول، سلامتی، خانه، ماشین، حال خوب. همه چیز. برای او که کاری ندارد.
اما نشد. دلیلِ نشدنش هم شاید خودم بودم. حال بدم بود یا فکرم که آنجا نبود. کنج خلوتم بیشتر از نیم ساعت طول نکشید و زیارتنامهخوانیام شد یک عاشورای چند دقیقهای. رو به گنبد ایستادم، اما فقط برای دادن سلام. انصافاً چیزی هم نخواستم. نه پول، نه خانه، نه ماشین، نه حالِ خوب.
من بودم و حرم بود و بازار که آفت زیارت است.
من بودم و حرم بود و برف و یک لیوان چایِ شیرینِ چایخانه که انصافا چسبید.
حالا چندماهی از آن آخرین بار، میگذرد. چرا همان موقع ننوشتم و چرا حالا مینویسم را نمیدانم. فقط خواستم بگویم دلتنگ همان یک زیارتِ عاشورای چند دقیقهای و کمی چرخیدن در حرم و نوشیدن یک لیوان چای در اوج سرما یا هر چیز دیگری هستم که کمی بیشتر به تو وصلم کند.
تو آقای خوبی هستی، آقای امام رضا؛ تولدت مبارک. دعایمان کن.
امین ماکیانی
جمعه | ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد