از وقتی یادم میآید زمان جنگ هر وقت سراغ پدرم را از مادرم میگرفتم ما را دور خودش جمع میکرد و میگفت: «بابا سر کاره ... آماده باشه!» نصف سال پدرم خانه نبود. زندگی در شهرک شهید چمران ارتش همان شکلی بود و پرسنل نیروی دریایی همیشه آماده باش بودند. آن سالها، گاهی خواب میدیدم صدها جنگنده بالای آسمان و خانههای سازمانی شهرک ایستاده و میخواهند ما را بمباران کنند. از غروب، همسرم به یاد بمباران تهران به تمام شیشههای خانه چسب زده است. گوشی همراه را برداشتم و به دوست و آشنایانم در تهران زنگ زدم. از آنها خبر بمباران کرج را شنیدم، بیاراده گُر گرفتم و سریع به مادرم زنگ زدم. آرامتر از همیشه بود. اصرار کردم به خانه خواهرم برود و تنها نماند یک جمله گفت: «مامانجان آسمون خدا همه جا همینه! مگه خون من از اونایی که شهید شدن رنگینتره...» یاد دهه شصت افتادم و ترسهای کودکیام. مادرم مرا آرام کرد مثل وقتی که پدرم آمادهباش بود و ما در آغوش او سرگرم بازی بودیم...
اعظم پشت مشهدی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس