نشستهام روی صندلی. آناهیتا با آبپاش موهایم را خیس میکند. سنش از من بیشتر است ولی کوچکتر میزند. موهای سیاهش را بالا بسته. میپرسد: «چه مدلی؟» میگویم: «لیر.»
اینقدر کار داشتم و امروز و فردا کردم که کوتاه کردن موهایم افتاد به غروب آخرین روز ذیالحجه. تا محرم نشده بود باید میرفتم و کار را تمام میکردم.
رسم نداریم توی عزای امام حسین پایمان به آرایشگاه باز شود.
برای همین تا رسیدم خانه مامان، گفتم میروم پیش آناهیتا و برمیگردم.
آناهیتا را خیلی وقت بود ندیده بودم. شروع کرد احوالپرسی و این که کجا هستی و از این محله رفتهای که به ما سر نمیزنی و از این حرفها. حرف از گذر زمان شد. گفتم: «یادتونه اومدم واسه عقدم پیشتون» گفت: «آره آره.» گفتم: «واسه عروسیم هم اومدم.»
گفت: «اونو یادم نیست.»
- عروسی نگرفتیم آخه. مهمونی بود. رفته بودیم سوریه.
گفت: «جدی میگی؟ سوریه رفتی؟ خوش به حالت. »
گفتم: «آره وقتی برگشتیم دیگه داستانای داعش شروع شد. کسی نتونست بره.»
- خیلی دلم میخواد برم حرم حضرت زینب. میدونی به نظر من حضرت زینب قهرمان کربلا بوده. من دارم سفرنامه کربلامو مینویسم.
چشمهایم گرد شد. آناهیتا؟ کربلا؟ سفرنامه؟
بعد شروع کرد از کربلابی که یکهویی نصیبش شده بود، گفتن. از اینکه رفته بود نشسته بود توی خیمهگاه. فضای عاشورا را حس کرده و صدای گریه زن و بچهها را شنیده بود و اسبی غرق خون از کنارش گذشته بود و از هوش رفته بود.
بعد انگار مقتل بخواند شروع کرد مصائب حضرت زینب را گفتن. من گریه میکردم، آناهیتا گریه میکرد. هیچ وقت فکر نمیکردم شب اول محرم آرایشگاه زنانه بشود هیئت و آناهیتا برایم روضه بخواند. جنگ دلنازکمان کرده بود انگار.
تا آن موقع هیچ چیز از جنگ چند روز پیشمان با اسرائیل نگفته بود. بعد که سیاهی پای چشمهایش را پاک کرد گفت: «دو سه روز از جنگ رفته بود که به شوهرم گفتم: «میبینی همه چی داره تکرار میشه. همون اتفاقاتی که برای امام حسین افتاد همون دعوتها، همون فریبها، همون دروغگوییها و نامردیها.»»
آناهیتا رفته بود راهپیمایی. گفت: «ازم گزارش هم گرفتند. گفتم ما هر سال محرم داریم درسی که امام حسین بهمون داد رو پاس میکنیم. امام حسین بهمون یاد داده جون بدیم ولی زیر بار ذلت نریم.»
بعد از امتحان احکام تجارت گفت که باید برای شنبه میخواند. از امتحان بهداشت اصناف. کارش تمام شده بود. آینه را داد دستم. سشوار را زد به برق.
قبل از اینکه صدای سشوار بلند شود گفت: «میدونی من همیشه زورم میاومد مالیات بدم. وقتی که مالیات میگیرن بهت اجازه میدن که انتخاب کنی پولت کجا خرج بشه: برای بهداشت، برای شهرسازی...
من همین هفته رفتم فرم را گرفتم و پر کردم و گزینه تسلیحات نظامی رو زدم. از این به بعد با جون و دل مالیات میدهم.»
زینب عطایی
دوشنبه | ۹ تیر ۱۴۰۴ | #اصفهان
مجموعه ادبی روایتخانه
ble.ir/revayat_khane