صدایی مثل بمب توی سرم میپیچد. چشمهایم را باز میکنم. نمیدانم کجا هستم. قلبم محکم به سینهام میزند. بدنم شل شده است. نمیتوانم حرکت بکنم. صدا دوباره بلندتر میکوبد به تارهای صوتی گوشم. شقیقههایم تیر میکشد. نگاهم را سمت پنجره میچرخانم. هوای پشت پنجره غبارآلود است. یادم میآید چند روزی است که دارند خانه همسایه را تخریب میکنند. دو طرف سرم را ماساژ میدهم. خواب از سرم پریده است. اما سستی و بیحالیاش توی تنم مانده است. روی تختم مینشینم. میروم سمت پنجره. پرده حریر را کنار میزنم. دیگر آثاری از خانه همسایه نیست. همهاش آوار و خرابه هست. دیدن آوار حالم را بد میکند. یک جرثقیل با چنگالهای بزرگش انبوه پارهآهنها و تکهآجرهای ریخته بر زمین را بلند میکند و پشت یک کامیون میریزد. گرد و غبار غلیظی فضا را تار و محو کرده است. فکر میکنم تازه این شروع ماجراست و تا این ویرانه خانه شود هر روز همین بساط به راه است. همسایه قبلی یک سالی است که خانهاش را فروخته و رفته. کاش میماند و همینجا زندگیاش را میکرد. اینطوری ما هم زابهراه نمیشدیم.
میروم آشپزخانه شیر آب را باز میکنم. صدای شرشر آب با صدای کوبیدن آوار قاطی میشود. دستم را میگذارم زیر خنکیاش و یک کف دست آب میپاشم روی صورتم. با خودم فکر میکنم تا کی این صداهای گوشخراش را باید تحمل کنم؟ چند هفته؟ چند ماه؟ و یا چند سال؟
فکرهای جورواجوری ذهنم را مشغول میکند. همسایه قبلیمان حتماً جایی توی این شهر خانهای بهتر خریده و دارد با زن و بچهاش زندگی میکند. آواره و بلاتکلیف نمانده که دستشان را بگیرد و از این خرابه به آن خرابه بکشدشان. حتما شکم بچههایش هم سیر است و مجبور نیست در حسرت خوردن لقمهای نان یا آبی که قابل خوردن باشد ساعتها توی صف بایستد. ترس جان خودش و بچههایش هم ندارد. ما هم نداریم. این صداها آزاردهنده است اما آتش اضطراب و مرگ به جانمان نمیاندازد. اینجا خرابهاش هرچند زشت باشد اما زیرش جسد آدمها پنهان نیست. همسایه جدیدمان هم شکر خدا جای این آوار دارد ویلا میسازد. گفته میخواهد دوبلکسش کند. حتما خانه بزرگ و قشنگی میشود. کوچهمان هم یکدستتر و نو نوارتر میشود. اینجا حتی خرابههایش هم بوی زندگی و امید میدهد. الحمدلله همه چیز خوب است. اما نمیدانم چرا باز هم دیدن آوار حالم را بد میکند...
مائده محمدتبار
eitaa.com/maahsou
پنجشنبه | ۴ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #مازندران #بابل