- همین یکی رو داری؟
بر میگردم سمت زن.
- من؟ نه یه دختر هم دارم و یه پسر کوچیکتر.
نگاه پسرم میکند: زمان ما که هی میگفتن نیارین! چند سالته کوچولو؟
«ته تالمه»ی محمدحسین را میفهمد.
- خب باریک الله... حالا چی بلدی برام بخونی؟
محمدحسین دو تا دستش را پشت کمرش در هم قفل می کند و تکیه میدهد به من:
- اعوذ بیلاهی من الشیطانی رجیم...
از کش و قوس دهانش وقت عربی خواندن قرآن خندهام گرفته؛ منتظرم ناس بخواند یا سوره فیل را.
- اینننا فتحنا لک فتحا موبینا لیغفرک الله ما تقدم مین ذنبک...
کلمههایش نوک زبانی است اما لحنش، لحنِ هر شب همسرم. صورتم را پشت سرش پنهان میکنم که خندهام را نبیند.
اواخر آیه دوم مکثی میکند:
- بقیهش چی بود؟
میدانم مرا خطاب میکند اما نگاهش هنوز به زن است.
- والا نمیدونم چی میخونی پسر؟ زمان ما تو این سن «قلهوالله» و «انا اعطینا» بود.
خودم هم بقیه آیه را حفظ نیستم. سر پسرم را میکشم توی بغلم و موهایش را میبوسم.
با خودم میگویم:
- اینا نسل دیگهای هستن. نسل سوره فتح و آیات نصرت الهی انشاالله...
سیده معصومه شفیعی
چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #خوزستان #اهواز
رسانه روایتخانه خوزستان
ble.ir/revayatekhouzestan