خبر انفجارها و شهادتهای پی در پی که پیچید، هیچکس دیگر حواسش به کم سن و سالترها نبود.
یکی از احتمال شروع جنگی صحبت میکرد که مشخص نبود اتمامش چه زمانی و چگونه است، یکی از شهادت انسانهایی حرف میزد که سالها جانشان سپر جانمان بود و حالا یکی یکی خبر شهادتشان را میدادند، یکی هم از بالاگرفتن ظلم جهانی و اضطرار آدمها و ظهور موعود حرف میزد.
هیچکس حواسش به دختر یازده سالهای نبود که نشسته بود گوشه ی اتاق و کتاب «ترکش ولگرد» داوود امیریان، نیمه خوان دستش بود. هنوز از جنگ فقط طنزهایش را خوانده بود و فیلمهایی مثل اخراجیها را دیده بود.
چشمهای تیلهای مشکیاش مدام بین آدمهایی که توی خانه حرف میزدند و خبرنگار شبکهی خبر جابجا میشد. آرام، انگار از خودش، پرسید: «یعنی جنگ شد؟»
نترسیده بود اما میخواست بداند که باید بترسد یا مثل بارهای قبلی که اسرائیل یک جا را زده بود و صدجا خورده بود، جایی برای دلهرهاش وجود نداشت!
تازه حواسم جمع شد به ذهن نوجوانی که این شرایط را «نمیشناخت»! درست مثل خود من که سالها قبل از تولدم، جنگ تمام شده بود و امنیت حسی ثابت و روزمره شده بود و حالا حتی نمیدانستم باید چه کار کنم!
ذهنم بیاراده دوید به قرنها قبل و خودم را در مکانی قبل از کربلا، کنار خیمهای دیدم که حسین (ع)، از خواب برخاسته و سه بار میگوید: «انا لله و انا الیه راجعون»
علیاکبر (ع) شاید دلش لرزیده که می پرسد: «چرا این ذکر؟» و حسین (ع) جواب می دهد که: «این کاروان را مرگ میکشاند!»
من اگر جای علیاکبر (ع) بودم، میپرسیدم: «چرا؟ مگر ما چه جرمی کردهایم؟ یعنی آخرش همه میمیریم؟» اما او فقط میپرسد:ذ«پدر جان! آیا ما بر حق نیستیم؟» و پدر جواب مثبت میدهد و پسر نفس عمیقی میکشد و میگوید: «پس اگر در راه حقیم، چه ترسی از مرگ؟!» و لبخند میزند. از آن لبخندها که ته دلت آشوب است اما خیالت راحت است که هرچه بشود، تو پایت در رکاب برای حق و امام حق است.
چطور باید این همه مفهوم عمیق را میریختم توی ظرف درک و تحمل دختر بچهی یازده ساله؟
اشاره میکنم به کتاب توی دستش: «قبلا که جنگ بوده، خودت که داری میخونی، اونم هشت سال! اونم وقتی که اصلا مردم و نیرو نظامیها آماده نبودن. الان که همه چیز آمادهس و همه نیروهای نظامی مراقبمونن. اصلا قبل اینم جنگ بود الان فقط رسمیتر شده. مهم اینه اونی که تهش میبره ماییم»
لب کج میکند که: «از کجا معلوم؟»
- «از اینجا که ما همون کارایی رو کردیم که خدا گفته بود، خودشم قول داده کمکمون کنه»
_ «یعنی ما آدم خوبهاییم؟»
- «سعی کردیم باشیم!»
- «یعنی امام زمان ممکنه یهو ظهور کنه؟»
- «نمیدونم...»
- «اگه ظهور کنه، طرف ما رو میگیره؟»
- «انشاالله»
چشمهای مرددش برق میزند، نفس عمیقی میکشد و کتابش را دوباره باز میکند که بخواند.
مهدیه سادات حسینی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #کرمان