همان دمِ رسیدنمان به خانهاش، وقتی در روشنایی نگاهش کردم ثانیهای چشمانش من را گرفت. طوری که، به زبان آوردمش. انگار همسفرهایم منتظر بودند و یکصدا تایید کردند، «آره چقدر چشمانِ أبوحسن گیراست.»
جمعِ اضداد بود. یک مردِ پنجاه و خوردهای ساله نظامی و اصیلِ عِراقی که از چشمانِ درشتش محبت و احساس میچکید. موهای فِید کرده! و دشداشه مشکی و سیگار لایِ انگشتانش هم، لاتیِ عِراقیاش را پر کرده بود.
همین دقایق اول خودش و خانوادهاش دلمان را حسابی برده بودند، که فهمیدیم ابوحسن رانندهی حاجقاسم در عراق هم بوده و مِهرشان در دلمان چندین برابر شد.
از لحظه ورودمان خودش و پسرش اسعد، مدام ازمان پذیرایی میکردند و جلویمان دولا و راست میشدند و تا میآمدیم برای کمک بلند شویم، صدایشان بلند میشد و تند و پشتِهم و محکم بهمان میگفتند که «إستَریح، إستَریح». حالا بیا و به عربی بهشان بگو، «به خدا خجالت میکشیم که ما استراحت کنیم و شما جلویمان اینطور خم و راست شَوی و پذیراییمان کنی و اگر خودمان کمک کنیم راحتتریم»، اما امان از این زبانِ عاجز که تا بیاید دو کلام عربی بگوید سفره پهن شده و کارها تمام شده است...
ابوحسنِ عزیز یک روزِ تمام، همهاش را گذاشت تا مراقبمان باشد. یعنی مراقبِ زائران حسین(ع). ساعات آخر هم برای اینکه همه ارادتش را نشانمان دهد به اصرار، پشتِ جوانِ سیدِ جمعمان نماز بست تا شرمندگیمان بشود ده از ده.
باید میرفتیم سمتِ طریق. اما دلش نمیخواست بودنمان کنارش، خشک و خالی تمام شود. از کاخ نمرود تا مرقد سیده شریفه را نشانمان داد. بعد هم بردمان موکبشان تا کمی کمکشان باشیم. خوب میدانست که طعم شیرینِ پذیرایی از زوار، یادِ خودش و موکبشان را تا ابد در دلمان زنده نگه میدارد.
رسیدیم به طریق. با تاخیرِ چند ثانیهای از ماشینش پیاده شد. دیدم که با پشتِ آستین چشمهایش را پاک کرد اما باور نکردم برای اشک باشد. آمد و با مکث گفت: «اگر سالِ بعد نبودم هم، حسن هست و از شما پذیرایی میکند حتما بیایید.» نفهمیدم منظورش چه بود. تمام زورش را زده بود که پیشمان اشکش نیفتد اما افتاد. چشمهای درشتش از اشک پر شد و در تاریکی برق زد. دیگر اِبایی نداشت که اشکهایش را ببینیم. قفسهسینهام سنگین شد و اشکهایم از دیدنِ حالش بیاختیار سرازیر شد. سریعتر از چیزی که فکرش را میکردیم خداحافظی کرد و رفت. تا ماشینش در خیابان دیده میشد نگاهش کردم و هر لحظه گریهام شدیدتر میشد. در تاریکی و سکوتِ طریق راه افتادیم. آنقدر سکوت که صدای گریهی دو نفر دیگرمان هم شنیدم و بغضم بیشتر شد. یکی از بچهها آرام گفت «از دیروز سه بار به محسن گفته تا سال دیگه میرم نجف. و این اصطلاح بینِ عراقیها یعنی میمیرم و توی وادیالسلام نجف باید دنبالم بگردید.»
آن شب تا نیمههای مسیرمان گریه میکردم. از این محبتی که از ما به واسطه امام حسین(ع) به دلِ مردم عراق افتاده. از اشکهای این مردِ نظامیِ عراقی. از تاکیدش بر نبودنش و از دلتنگی جلوجلوام برای آن شب و برای مهربانیِ آقایی که نمیدانم دیگر در این دنیا میبینمش یا نه؟
آرزو صادقی
ble.ir/madaare_hagh
شنبه | ۱۸ مرداد ۱۴۰۴ | #عراق #الطفیل