پنجشنبه, 26 تیر,1404

اتاق شناسایی شاهد عاشقانه‌های آخر است

تاریخ ارسال : چهار شنبه, 25 تیر,1404 نویسنده : مریم وفادار تهران
اتاق شناسایی شاهد عاشقانه‌های آخر است

روی زمین نشسته بود. خانم بغدادی سرتیم عوامل اجرایی زنان سالن معراج شهدا شانه‌هایش را لمس می‌کرد و قربان صدقه‌اش می‌رفت. ریز ریز مویه می‌کرد. روضه‌خوان مدام می‌گفت یا حسین. زن برای رهایی از غم سنگینی که روی گلو و قلبش چنبره زده بود و داشت خفه‌اش می‌کرد، دستی دراز کرد و یک یاحسینی گفت و غم را عقب راند. 

- عزیزم بود... همسرم بود... بدون او چه کنم؟


کلمات معمولی در آن اتمسفر غیرمعمولی شبیه تیر داغی بودند که هر قلبی را نشانه می‌رفتند. رو به رویش ایستادم. تار می‌دیدمش. به خاطر عینک لعنتی که نداشتم نبود. چشم‌هایم هی پر و خالی می‌شد. نگاهش بهم افتاد. هر دو سری تکان دادیم. لب از هم باز کردم و گفتم: «قربونت برم...»

زد روی پایش و گفت: «قلبم داره می‌سوزه.»

قلب منم سوخت. درست سمت چپ کنار دهلیز. افکارم شده بود موشک‌های دشمن که سرزمین خونین قلبم را نشانه گرفته بود و ویرانش می‌کرد.

در اتاق شناسایی باز شد. مرد نزدیک آمد و گفت: «به کد۵۹۴ بگین بیاد برای شناسایی.»

زن بلند شد. من هم نزدیک رفتم. نیم ساعت پیش هماهنگ کرده بودم که کوتاه‌زمانی در اتاق شناسایی بمانم تا روند مواجهه خانواده‌ها با پیکر شهدا را از نزدیک ببینم. پشت سر همسر شهید بودم. 

مرد رو بهش گفت: «خودت می‌خوای بیای؟ خودت نه! مَردت کیه؟»

زن برگشت و مردی را نشان داد. همزمان به یکی از عوامل نزدیک شدم و گفتم: «من می‌خوام وقتی این خانم برای شناسایی می‌رن باشم.»

نگاهی بهم انداخت. در اتاق شناسایی باز بود و بوی عجیبی به بینی‌ام خورد. برای اولین بار در عمرم نمی‌توانستم تشخیص بدهم بوی چیست. بوی سوختگی؟ تعفن؟ گنددیدگی؟ ماندگی؟ له شدگی؟ بوی کدام عضو فاسدشده بدن بود؟ بوی چه بود اصلا؟ 

کلام مرد حواسم را از بو پرت کرد. گفت: «این خانم که نمی‌تونه اصلا بره برای شناسایی. ولی موقع خداحافظی‌ش صدات می‌زنم...»

کمی عقب رفتم و منتظر ماندم. هنوز دو دقیقه نگذشته که مرد گفت وارد اتاق شناسایی بشوم. به نزدیک در ورودی، سمت راست اشاره کرد.

- پنج دقیقه! فقط پنج دقیقه این‌جا می‌ایستی و نگاه می‌کنی.


شدت بویی که نمی‌شناختمش خیلی بالابود. چادرم را چندلایه کردم و روی بینی‌ام گذاشتم. بو دیگر حس نمی‌شد. ده نفر شاید هم بیشتر آن‌جا بودند. یکی که مدام گلاب در فضا اسپری می‌کرد. چشمم به نازنینی که روی برانکارد پیچیده در لباس آخرتش خوابیده افتاد. ترس در دلم جوانه زد. با خودم گفتم تا چند وقت قرار است ذهنم درگیر این تصویر باشد؟ پیکر تمام فضای برانکارد را پر کرده بود. زانوی پای چپش خمیده بود و راست نشده بود. دلم برایش ریش شد. سمت راستم یکی از هم‌گروهی‌هایم بود. پرسیدم: «چرا این شکلیه؟» آرام جواب داد: «چند روز زیر آوار مونده بوده. باد کرده پیکر.»

اشک توی چشمانم حلقه زد. یاد همسرش افتادم. چه کشیده بود این زن تا بهش خبر بدهند که بیا پیکر همسرت را پیدا کردیم.

در اتاق را باز کردند و کهنه‌مردی را آوردند برای شناسایی. روی جنازه را زدند کنار. از جایی که ایستاده بودم چیزی مشخص نبود اما پیشانی کبود و از هم پاشیده را من هم دیدم. 

ته دلم شروع کردند به رخت شستن. کهنه مرد جا خورد. هی توی آن صورت از هم پاشیده دنبال یک نشانی از عزیزش گشت اما پیدا نکرد. مرد ازش پرسید: «حاج‌آقا! شهید شماست؟»

مرد نگاهش را بالا آورد. بغض کرده بود. ناباور گفت: «نمی‌دونم والا!»

مرد توضیح داد: «دی‌ان‌ای شهید می‌گه برای شماست.»

مرد سری تکان داد و گفت: «پس حتما برای ماست.»

خانم بغدادی هم در کنار پیکر بود. رو کرد به مسئول شناسایی و گفت: «همسرش می‌گه جای جراحی داره.»

مرد مسئول کلافه بود. کمی صدایش رفت بالا و گفت: «خانم بغدادی! نمی‌شه که به پیکر دست زد. جای سالم نداره که!»

برایم سوال شد. برگشتم سمت هم‌گروهیم. کنار گوشم گفت: «از هم پاشیده بود. نتونستن غسلش بدن. فقط با گلاب زیاد و پنبه کفن‌پیچش کردند.»

خاکستر دل آتش‌گرفته‌ام دوباره زبانه کشید. دیگر طاقت نیاوردم.

اشکم درآمد. مرد مسئول اسم شهید را پرسید. درست روی سرش کُدش را خط زد. 

همان لحظه زن وارد شد. فضای اتاق به محض ورودش سنگین شد. به احترام عشقش سکوت کرد و به حرمت خلوتشان نگاه دزدید. 

زن که کنار پیکر رسید، دستانش را باز کرد. جای خالی آغوشش را به همسری که نبود نشان داد و انگار به شهید گله کرد: «از این به بعد این حفره خالی را چه کنم؟»

- مهدی جان... مهدی عزیزم...


مو بر تنم سیخ شد. معادلات ذهنی‌ام دیگر بهم ریخت. زن که حرف می‌زد انگار خودم بودم. خودم که برای مهدی زندگی‌ام دارم مویه کنم. انگار ایستادم کنار پیکر مردی که سال‌ها از زندگی‌مان گذشته بود. مردی که رفته بود و ما هنوز کلی شهر و روستا و کشور را ندیده بودیم. مردی که رفته بود و من و دخترش را تنها گذاشته بود. مردی که ستونی بود برای دل پیچک من و حالا رو به رویم چشم بسته بود. خودم بودم و تنها و غم تمام دنیا بر روی دلم. 

نفس کم آوردم. شانه‌هایم از این هم‌زادپنداری کم آوردند. هم‌گروهی‌ام انگار متوجه حالم شد که کنار گوشم گفت: «بگو یا حسین...»

چنگ زدم به ریسمان حسین و دوباره برگشتم به فضای اتاق شناسایی. زن روی پیکر مهدی‌اش خم شده بود و می‌گفت: «مهدی جان! من این همه سالی که کنارت زندگی کردم، حالم خوب بود و حلالم کردم. ولی مهدی تو حلالم کن... باشه عزیزم؟ راستی! چه خوب که چند شب پیش بهم گفتی سرم رو بذارم روی بازوت... دیگه کم‌تر دلتنگ می‌شم...»

مویه‌هایش مو بر تنم سیخ می‌کرد. از این پس زن باید چه می‌کرد؟ 

وقت ملاقات آخرش که تمام شد، گلایل‌های متبرک را برداشت. 

- این‌ها رو می‌برم برای بچه‌ام. می‌دونی گل دوست داره عشقم...

 

و آخرین نگاه و آخرین حسرتش را در اتاق شناسایی جا گذاشت و رفت.  

این اتاق شاهد چه عاشقانه‌هایی بود. چه مردان و زنانی در فراق یار و ثمره زندگی اشک ریختند و دل‌سوخته بودند که حد نداشت. 

مهدی قلی‌پور و همسرش هم به تمام عاشقانه‌های آرامشان را در همین اتاق سپری کردند.


مریم وفادار

یک‌شنبه | ۸ تیر ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا، سالن شناسایی معراج شهدا


برچسب ها :