بازیهای فوتبال را دیدهاید؟ آن لحظاتی که یکی از بازیکنان تیم مقابل مصدوم میشود و بازیکنان تیم دیگر کنار همتیمیهایش به سراغش میآیند، دستش را میگیرند، به او دلگرمی میدهند و قوت قلبش میشوند. این زمانها برای من درخشانترین لحظههای آن بازی بیست و دو نفر برای یک توپ است. لحظههایی که فارغ از پیراهنهای متفاوت و کلکلهای فوتبالی، یک نیروی ذاتیای آنها را در یک نقطه کنار هم میگذارد، نه روبروی هم.
آن روز صبح زود بعد از دیدن تیتر کانالهای خبری، و تکرار صحنه عنوان شهید قبل از اسم عزیزترین و ارشدترین سردارهایمان، بزرگترین چیزی که فضای ذهنم را اشغال میکرد، ابر سیاه ترس بود. ترسی ناشی از این که نکند افرادی این اتفاقات را نیروی محرکهای کنند برای این که دوباره سوار موج بشوند، با روایت، تحلیل و چربزبانی، تخم شک و بددلی را در رسانه بکارند و عده زیادی، خودآگاه یا ناخودآگاه درگیر شاخ و برگ آن بشوند.
میترسیدم که دشمن کنار حملات فیزیکی خود، آن نیروی ذاتی ما را هم نشانه گرفته باشد و ما با تأثیر از آن، پرچم کشورمان را کنار گذاشته، عقاید مختلف خود را علم کنیم و به جای کنار هم بودن، رو به روی هم قرار بگیریم. با انگشتی لرزان برای دیدن واکنشها سمت آیکون اینستاگرام رفتم، هنوز مردد بودم آیا آماده دیدن چیزی که در صفحات مختلف میگذرد هستم یا نه.
در زمان حمله به کنسولگری ایران در دمشق و ترور فرماندهان ارشدمان بود که من همینطور امیدوار سمت فضای مجازی رفتم و با ناامیدی برگشتم، با چند نفر هم که سر صحبت را باز کردم، غالباً محتوایی از جنس «به ما چه!» و «تقصیر خودشونه» و «اونا با نظامیا مشکل دارن نه با ایران» در حرفهایشان تکرار میشد. این تجربهها باعث شده بود آشفته شوم و نگران بابت این که نکند این بار هم با چنین محتواها، سکوت، طعنه وحتی زبانم لال شادیای رو به رو شوم.
دل را به دریا زدم و روی آیکون ضربه زدم. تا اینترنت بالا بیاید، فکر کنم چند لایهای از پوست لب و دور انگشتانم را از دست دادم، عکسها که بارگذاری شد، چیزی دیدم که کاملاً فراتر از تصوراتم بود. هر چه رد میکردم، در تمام صفحات عکس پرچم سهرنگمان میدرخشید. هر کدام پای پرچم یک چیزی نوشته بودند، یکی که فارغ از نوع اتفاق، همیشه انگشت اتهامش سمت نظام بود، نوشته بود «توی خونه حتی اگه هزارتا مشکلم باشه هیچ غریبهای حق نداره بیاد خونتو خراب کنه» یا آن یکی که حتی نسبت به شهدای جنگ ایران و عراق هم بددل بود، توییت «ای پرچمت ما را کفن» را در همان ساعات اولیه منتشر کرده بود. اگر بخواهم متنها و اختلاف نسبتشان با صاحب متنها را بنویسم، تا صبح میتوانم مثال بزنم، از لحظاتی که چند بار اسم فرد را چک میکردم تا ببینم درست دیدهام؟!
باورم نمیشد؛ کسانی که حتی برد تیم ملی در جام جهانی را محل نزاعی برای جبهههای سیاسی خود میکردند، حالا همان جبهههای سیاسی را در ادبیاتی مشترک یکی کرده و یکی شده بودند.
ادبیاتی که این چند روز در لحظات زیادی نمود پیدا کرد و درخشید، یکی از این لحظهها، لحظه شنیدن «احترام نظامی ملی پوشان والیبال در هنگام پخش سرود ملی ایران» بود. جملهای که سرم را در صدم ثانیه به سمت تلویزیون چرخاند، ۱۴ مرد سرخ پوش والیبالیست، با چشمهایی پر صلابت و اخمی ناشی از غیرت ایرانی، از ابتدا تا انتها همراه با خواندن واژه به واژه سرود ملی، انگشت دستانشان را به نشانه احترام نظامی روی شقیقه گذاشته بودند. اشک درون چشمانم این بار از روی شوق بود. چرا این بار؟ روزی را خاطرم هست که در همچین وضعیتی حتی یکی از آن لبها هم به خواندن یکی از کلمههای سرود ملی باز و بسته نشد و ما مقابل تمام دوربینها... بگذریم، یک چیزهایی را نباید یادآور شد، بلکه در حافظه تاریخ گم شوند و انگار نه انگار اتفاقی افتاده است. مهم، الان، این لحظه و این دوربینها بودند که فریاد اقتدار و وطنپرستی ما را به همه جهان نشان میدادند. شعله این حس خوب، زمانی بیشتر گرما و نور گرفت، که شنیدم تیم ملی فوتسال ناشنوایان، تنیس روی میز و والیبال زیر ۱۶ سال هم این لحظه را در مسابقات خود تکرار کردند.
اگر کسی تا دیروز همه اینها را به من میگفت، حاضر بودم جانم را هم برای آن ادبیات مشترک ناشناخته نامعلوم، روی میز معامله بگذارم. ادبیات مشترکی که حکم همان نیروی ذاتیای را داشت که ما را با پیراهن و سلایق مختلف سیاسی، اعتقادی و اجتماعی در یک نقطه زیر یک سقف جمع کرده بود و «ما » را دوباره به خودمان پس داد.
یکی از خبرنگاران اسرائیلی توئیت زده بود: «آیا اصلا لازم بود وارد جنگ شویم، آن هم در برابر ایرانیها؟ اینها از نظر تاریخی آماده رنج کشیدن هستند.» در طول قرنها، جنگها، تعرضها و حتی تغییر سلسلهها، تنها چیزی که هیچ وقت تغییر نکرد، «ما» بودیم و آغوش همیشه باز ما برای مرهم روی زخم های وطن. و حالا انگار دوباره این رگ در فراسوی دشمنیها در دل این خاک خون گرفته بود.
جنگ، کنار همه آوردههایش برکت داشت، به جمله حک شده روی عکس سردار درون اتاقم نگاه میکنم و ناخودآگاه لحن پر اطمینانش در ذهنم میپیچد: «کله خیر، یقینا کله خیر»
فاطمهزهرا صفائیمقدم
یکشنبه | ۱ تیر ۱۴۰۴ | #سیستان_و_بلوچستان #زاهدان
ترانگ؛ روایت سیستان و بلوچستان
ble.ir/taraanag