نوبتهای ثبت احوال یک نوبت معمولی نیست. نوبتی است پر شور. هر کسی که کاغذی به دست دارد، هر چند وقت ثانیه به شمارههای در دستش نگاه میکند تا برود و اسم نورسیدهاش را ثبت کند.
نوبتهای معراج شهدا هم معمولی نیست. کسی کاغذی به دست ندارد. انگار اعداد را به ذهن سپردهاند. با خودم میگویم آن مادر، آن همسر، آن برادر و یا پدر تا آخر عمرشان از یک عدد متنفر هستند. همان کُدی که عوامل اجرایی بهشان تحویل میدهند تا بروند برای شناسایی.
سالن انتظار و پذیرش شهدا پر است از التهاب و اندوه. پر از اُمید و نااُمیدی. غم ابروار گاهی بالای سر یکی آوار میشود و گاهی بالای سر خانواده دیگری میبارد. اما ته چشم هر کدام یک چراغ چشمکزن امید هم هست که خدا کند کُد، مال ما نباشد.
تا سالن شناسایی معراج پانزده قدم هم نیست. تعدادهای افراد حاضر هم مثل سالن انتظار نیست. کم هستند و محدود. غم دارند و مظلوم. فاصله پازنده قدمی سالن شناسایی تا معراج همه را پیر کرده. موها یک دست سفید است و چشمها نا ندارند.
داغداران روی پشتیهای طرح برگ مینشینند. کمکم خودشان را آماده میکنند. هر بار که در بین سالن تشخیص و انتظار باز میشود، دل یک خانواده هُری میریزد. کُدها پشت سر هم خوانده میشود.
یک جمع مردان میانسال گوشهای نشستهاند. هر بار یکی از آنها یک جمله میگوید و بقیه محکم روی دستشان میزنند و هایهای گریهشان بالا میرود. دَر دوباره باز میشود. مردی اعلام میکند ۵۶۵ را میخواهند بیاوردند برای وداع. جمع مستان مردان بلند میشود. تابوت سه رنگ با هدیهاش وارد و قیامت برپا میشود. ۵۶۵ را در میان جمع میگذارند.
۵۶۵! تو چه مظلوم بودی مرد.. دوستانت میگویند قد و بالایی داشتی اما این نیممتر بدن در تابوت چیست؟ میگویند یک پارچه آقا بودی اما حالا چهلتکهای شدی غیر قابل وصل! در کدام روضه اکبر برات شهادت گرفتی؟!
۵۶۵! حتی حق یک دل سیر گریه از مادرت پای پاهای سوختهات را هم گرفتهاند.
۵۶۵! سهم وداعت با پیکرت به رفقایت رسید! یعنی چقدر با این جماعت غریبهی آشنا در طریق زندگیات هممسیر بودی؟! مگر چقدر دوستشان داشتی؟! اما هر چه بود، دست مریزاد ۵۶۵! رسم رفاقت را تو به جا آوردی که خواستی لحظههای آخر ماندن روی این زمین خاکی، کنار رفقایت باشی..
راستی ۵۶۵! رفیقت میگوید امسال به جای تو هم در هیئت حسین سینه میزند. به یاد تمام آن زمانی که برای بیسر باهم بر سر میزدید.
وداع تمام میشود و رفیقی هم از رفقایش جدا. رفتن ۵۶۵ را همه تماشا میکنین. مرد کرمپوش اتاق شناسایی ماژیک به دست بالای سر پیکر میرود. جملهی شهید گمنام کُد ۵۶۵ را خط میزند و میتویسد "شهید محسن بَرَهان".
کُد بعدی ۵۷۰ است. دیدن زن داغدیده دل میخراشد و حرفاهایش بیشتر. عکس شهیدش را نشانمان میدهد. مویههایش راست است. مژههای شهید بلند است و چشمهایش آهو میگیرد. در لباس سبز سپاه به چشم برادری خوب است.زن درخواست میکند که دخترش وداع خلوتی با پدر داشته باشند. میرود دنبال ثمره زندگیاش. دست در دست میآیند. جز هم دیگر کسی را ندارند. با پیکر وارد اتاقکی میشوند. مادر به دخترک گفت: سُلاله! میدونستی بابا قهرمانه؟ بابا دشمن آدمای بده مامان! الانم رفته پیش خدا... بابا حسن؟! نگران ما نباشیا! تو فقط برامون دعا بکن بابا حسن. من و سلاله و سارا هم قول میدیم برات نامه بنویسیم بابا حسن.
زن بود؟! نه... شیری بود که میان معراج قدم برمیداشت. سُلالهاش را آرام آرام با پیکر پدرش مواجه میکند و غم نبود بابا را با صبوری وارد رگهای دخترش. سُلاله اما اشکهایش میچکد. حتما با خودش فکر میکند که دیگر بابا حسن او را نخواهد برد به پارک. یا برایش بستنی نخواهد گرفت. یا نخواهد بود که با سارا مسابقه اسبسواری بدهند.
سلاله میرود. به عشق دیدن پدرش میآید و با غم نبودنش میرود. مرد اما کُد ۵۷۰ را خط میزند و مینویسد "شهید حسن مهدیپور".
مرد بلافاصله کُد ۳۹۵ را اعلام میکند.
مردانِ عرب گوشه نشسته سالن بلند میشوند. قویمردی میرود برای شناسایی اما شکسته دلی میآید. ۳۹۵ جوان بود. سرباز بود. تک پسر بود. مادرش نشسته در عزایش بود. رفیقش میگوید بعد از شنیدن پر کشیدن پسرش نا ندارد. در خانه میماند اما چشم به راه است. پیکر را که میآورند مردان مویه علیرضا علیرضا سر میدهند. پس جوان ۳۹۵، علیرضا نامی بود.
همه ناله میزدند. همه اشک میریختند و همه برایش میخواندند. پیراهن مشکی غصهشان را وصل غم حسین میکردند تا آرام بگیرند. رفیقش به علیرضا اطمینان میداد که ارباب امشب میرسد بالای سرت... نترس علیرضا!
میانه هلهله خانوادهی عرب وفایی ، خانوادهای از یزد با حال خراب وارد میشوند. غم ریشه همهشان را زده است. خواهرها بیتاب برادر هستند و مداح در دم روضه زینب میخواند. یکی از عوامل اجرایی میگوید که کُد شهیدشان ۴۲۵ است. پیکر علیرضا را میبردند وکُد جدید را میآوردند. به محض ورود دیگر پیکر کُد ۴۲۵ نبود. همه یک صدا صالح را صدا میزنند. مردی بالای سرش ایستاده است و فریاد میکشد. صالح؟! دوست دوران بچگیات است؟ یا رفیق ترک موتورت؟ مادر پیرت را میبینی؟ بیتابی خواهرت را چطور؟
اما صالح! بین آن جماعتِ داغدارت، چشمت به همسرت هم هست؟ خون دلش از چشمانش میچکد.
وداع سخت است و سخت هم میشود. صالح را هم میبردند. کُد ۴۲۵ را خط میزنند و مینویسند "شهید صالح بنایی".
مرد میگوید از صبح همین کارمان است. ماژیک به دست روی "شهید گمنام؛ کد فلان" خط میزنیم و اسم واقعیشان را مینویسیم.
چشم سیراب نشده از اشکم را میبیند. لبخندی تحویلم میدهد و میگوید "روز خوبمونه امروز... بدترهاش رو خوب شد ندیدی..."
مریم وفادار
جمعه | ۶ تیر ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا
خشت پنجم
ble.ir/kheshte_panjom