شنبه, 20 اردیبهشت,1404

از شهیده بتول نعیم...

تاریخ ارسال : شنبه, 08 دی,1403 نویسنده : جمال نعیم غزه
از شهیده بتول نعیم...

بابا، خواب دیدم که شهید شدم.  

به او گفتم: عادی است، با این وضعیتی که پیش آمده، همه ما شهید خواهیم شد.  

پنج بار در طول جنگ به من گفت که خواب دیده شهید شده است. فکر می‌کردم از ترس شدت بمباران، از مرگ می‌ترسد. به شوخی به او گفتم: بس است دیگر! اگر بمباران شود و تو شهید شوی، همه ما از بین خواهیم رفت. پس دیگر از این خواب‌ها نبین.

بتول...

از اسمش بهره‌ی کامل داشت، «پاکدامن». او که بیشتر از هر چیز به نماز اول وقت پایبند بود. کافی بود صدای اذان را بشنود تا همه کارهایش را رها کند و نماز بخواند. بخش زیادی از قرآن را حفظ کرده بود. هیچ کینه و حسدی در دلش نبود و بسیار فروتن بود.  

بتول...

دختری بسیار باهوش، اهل مطالعه، عاشق خواندن کتاب‌های خارج از مدرسه و شنا کردن. آرزویش این بود که بازیکن بسکتبال شود، اما من این آرزو را برایش نپذیرفتم.  

بتول...

شخصیتی متمایز داشت، به‌ویژه در مدرسه‌اش. رهبری می‌کرد و تحت رهبری کسی قرار نمی‌گرفت. بسیار اجتماعی بود، با افرادی بزرگ‌تر از خودش معاشرت می‌کرد و در هر جمعی که حضور داشت، اجازه نمی‌داد کسالت جایی داشته باشد.  

بتول...

دختری هفده‌ساله بود و در سال آخر دبیرستان تحصیل می‌کرد. برای خود بدون هیچ سر و صدایی برنامه‌ریزی می‌کرد و از اینکه دیگران برایش برنامه‌ریزی کنند خوشش نمی‌آمد. خودش به‌تنهایی برنامه درسی‌اش را منظم کرده بود، بدون اینکه کسی او را مجبور کند. من او را تشویق می‌کردم که از برترین‌های فلسطین در امتحانات نهایی باشد. او می‌خندید و به من می‌گفت: من نمی‌خواهم پزشکی بخوانم، چرا باید خودم را خسته کنم؟ همان 90 درصد هم کافی است. اما از خواهرانش فهمیدم که در حال برنامه‌ریزی بود تا با نتیجه‌اش در امتحانات نهایی مرا شگفت‌زده کند.  

با وجود مشکل کوچکی که در تلفظ حرف «ق» داشت، سخنوری ماهر بود. در او توانایی دیدم که سخنگوی مظلومان و یا وکیلی برای فقرا و ستمدیدگان شود. او در سکوت لج‌بازی می‌کرد و کارهایی را که دوست داشت انجام می‌داد، بدون اینکه کسی را علیه خود تحریک کند. فقط وقتی خواسته‌ای را انجام می‌داد که خودش قانع شده باشد.  

بتول...

همیشه آرام و خوش‌رو بود. اهل شوخی و مزاح بود، حتی در جنگ. شوخی‌هایی با ما می‌کرد که ما را از ترس نیمه‌جان می‌کرد.  

بتول با چشمان زیبایش به سوی پروردگارش رفت، با معصومیت و فروتنی‌اش از ظلم اشغالگران و ستم نزدیکان و دوردستان شکایت کرد.  

او به آرزوی شهادتش رسید و خانه‌ای در بهشت یافت. شاید خدا به او چیزی دهد که من مانعش شدم، یک زمین بسکتبال. اما من تکه‌ای از قلبم را از دست دادم، دختری که رویای آینده‌ای درخشان برایش داشتم، نه در پزشکی و نه در مهندسی، بلکه در ادبیات یا حقوق.  

خداوند بتول را که در سن نوجوانی شهید شد و کودکی معصوم در قلبش داشت، بپذیرد و او را شفیع ما در روز قیامت قرار دهد.


جمال نعیم (پدر شهیده)

بهمن ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه

قصهٔ غزه

gazastory.com/author/71

ترجمه: علی مینای


برچسب ها :