یکی دو روزی بود که آنتن تلوزیون به دلیل باد و بارونِ شدیدِ روزهای گذشته، شکسته بود و بچهها از دیدن برنامههای محبوبشان، بینصیب.
من هم که از هر خبری، بیخبر، کلهی صبح، بچهها که هنوز خواب بودند، با عجله چادرم را سرم کردم و گوشیام را برداشتم تا بروم منزل یکی از دوستان، برای پختن طعام عید غدیر.
همان لحظه چشمم با دیدن اخبار حملهی دشمن به خاک ایران گرد شد! اما مانعی برای توقفم نشد! کفشهایم را پوشیدم و زدم به دل خیابان. نمیدانم چرا از این خبر خیلی تعجب نکردم!
انگار برایم قصهی جدیدی نبود، شاید چون ته قلب، دلم قرص بود به قهرمانانی که همیشه آماده و محافظ وطن هستن!
صدای رادیو را که بلند کردم، شنیدم تنی از فرماندهان و دانشمندان و کودکان بیگناه به شهادت رسیدند، آنجا بود که به خودم آمدم.
دلم لرزید، با خودم گفتم یعنی چی؟
زدم کنار و یک گوشه پارک کردم، دوتن از فرماندههانِ به شهادت رسیده، شهید باقری و شهید سلامی بودند.
شنیدن این خبر حالم را بد کرد. اصلاً انتظارش را نداشتم. با این وجود هنوز محکم و قوی بودم. میدانستم این کار اسرائیل بیجواب نمیماند. هوا رو به تاریکی بود و توی راه برگشت به خانه، هر چی چشم چرخاندم تا یک اثری از ترس و اضطراب تو دل مردم ببینم، ندیدم که ندیدم!
جمعه بود و گوشه گوشهی پارکها خانوادهها بساط تفریحاتِ آخر هفتهشان را پهن کرده بودند. کمی آنطرفتر پدری را دیدم که بیدغدغه، دختر کوچولویش را تاب میداد.
بیاختیار یاد کودکان غزه افتادم. حتما آنها هم با وجود حصارِ جنگ و آتش، هنوز ریسمان تابهایی که به درختان امید تنیده شدهاند را محکم چسبیدند. شاید آنها هم دلشان قرص است به قیام،
قیام علیه غدهی بدخیم، قیام علیه عقدهی خیبر، قیام علیه قاتل کودک، قیام عليه دشمن انسان، قیام عليه طبل بد آهنگ، قیام عليه اسرائیل نکبت.
فاطمه رستمپور
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #سمنان