همه جای لبنان سرای من است...
بعد از پیگیریهای زیاد قرارمان برای ساعت ۶:۱۵ عصر قطعی شد...
آدرس خانهشان را بلد نیستم...
خدا پدر سازنده برنامۀ نشان را بیامرزد...
آدرس را در برنامه وارد کردم. ۹ دقیقه تا آنجا فاصله دارم .
حرکت کردم و برای به جا آوردن رسم ایرانیها بین راه جلوی یک شیرینی فروشی ایستادم و شیرینی خریدم.
درب مجتمعشان رسیدم و منتظر رسیدن دو دوست دیگر شدم.
در حین انتظار چند مرد با دشداشه عربی از مجتمع خارج شدند. با تحلیلهای کارآگاهانه پیش خودم میگویم حتما توی این مجتمع عربها ساکناند، اما جانب احتیاط را رعایت میکنم و درمورد سوریه و لبنان و عراقش نظر نمیدهم!
بعد از ربع ساعتی رژه رفتن در هوای تاریک و بسناجوانمردانه سرد، آن دو دوست رسیدند.
از قبل نمیشناختمشان.
اما سلام و احوالپرسی گرمی موجب آشنایی بیشترمان میشود.
خانهشان طبقه اول بود. بعد از بالارفتن از ۷-۸ پله، مقابل درب خانهشان رسیدیم.
عکس شهیدی از حزبالله روی در جلوهگری میکند.
یکی از دوستان گفت برادرشوهرش است.
با دستپاچگی گوشیم را درآوردم که عکس بگیرم اما در باز شد و عکس، عکس نشد.
خانمی جوان در را باز کرد و پشت سرش دختر بچهای با موهای فرفری قهوهای و چشمان رنگی که بعد فهمیدم اسمش فاطمهمعصومه است و سه چهار سال دارد ظاهر شد.
خانم جوان با فارسی دست و پا شکسته ما را به داخل دعوت کرد.
با ورود به خانه چند عکس دیگر از همانهایی که روی در ورودی بود به چشم میخورد.
نشستیم.
پرسید نسکافه یا چای؟
و ما بعد از تیکه پاره کردن چند تعارف چای را انتخاب کردیم.
فاطمهمعصومه کمک مادرش شیرینی و بشقاب آورد و من که در خیالاتم فکر میکردم فارسی بلد نیست فقط به او لبخند زدم و به برکت آموختههایم از اربعین گفتم شکرا!
تا مادر فاطمهمعصومه مشغول چای ریختن است، در اسباب و وسایل خانه دقیقتر میشوم.
یک مبل پنج نفره، یک استخر توپ کوچک، یک موتور اسباببازی زرد رنگ، یک گلیمفرش و یک میز کوچک که معلوم است برای مطالعه است، یک بخاری و همین است سیاهه اقلام آنچه که میبینم.
ساده و بیتکلف...
مادر فاطمهمعصومه با سینی و سه چای لیوانی فرا رسید.
با رسیدن سینی چای باب گفتگو رسما آغاز شد.
میگفت ما در لبنان در استکانهای کوچک چای میخوریم اما چند باری که در ایران مهمانی رفتم دیدم با لیوانهای بزرگ چای پذیرایی میکنند.
به همین خاطر برای شما چای لیوانی آوردم.
از او خواستم بیشتر از خودش برایمان بگوید تا بیشتر با هم آشنا بشویم.
اسمش فاطمه بود و ۲۲ساله.
۴سال از ازدواجش میگذشت و از چند روز بعد از ازدواج به ایران آمده بود.
در لبنان زیست میخوانده و شرط خانوادهاش برای ازدواج ادامه تحصیل بوده است.
این را که گفت فهمیدم در شروط ازدواج با ایرانیها شباهتهایی دارند. البته از مادری که چندین گواهی یا به قول ما لیسانس از روانشناسی و پرستاری و مدیریت تغذیه و معلمی دارد و پدری که در عین مدیریت درمانگاه، دوران تحصیلات دکتری را میگذراند، چنین شرطی دور از انتظار نبود.
وقتی قرار شده بود که به ایران بیاید ترجیح داده بود به جای زیست غربی در ایران علوم تربیتی اسلامی بخواند.
فارسی را در کرونا و در دورههای مجازی آن زمان زیر نظر جامعةالزهرا قم یاد گرفته بود.
میگفت وقتی برای ثبتنام دوره فارسی به جامعةالزهرا رفته بود از نگهبانی تا محل ثبتنام را با چالش اینکه کسی زبانش را نمیفهمیده طی کرده.
او تا قبل از آمدن به ایران یک کلمه هم فارسی بلد نبوده است.
حرف زدنمان با چاشنی شیرین زبانی عربی فاطمهمعصومه که از مادرش میخواهد برایش شکلات باز کند همراه است.
فاطمهمعصومه فارسی بلد است اما تمایلی در او برای فارسی صحبت کردن ندیدم.
احتمالا فارسی را از مهدکودکی که مادرش وقتی دانشگاه میرود و او را در آنجا میگذارد آموخته است.
میپرسم «اهل کجای لبنان هستین؟»
میگوید «جنوب... روستای فرون»
پیگیریم را که برای دقیقتر گفتنش میبیند میگوید به خاطر شغل پدرم در جاهای مختلف زندگی کردیم اما در کلامش معلوم است که خود را متعلق به جای خاصی از لبنان نمیداند و یک همه جای لبنان سرای من است در گفتارش پیداست...
- راستی همسرتون الان کجاست؟
زهرا جلیلی
یکشنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
ble.ir/revayat_qom