یکشنبه, 21 اردیبهشت,1404

از لبنان برایم بگو - ۳

تاریخ ارسال : چهار شنبه, 14 آذر,1403 نویسنده : زهرا جلیلی قم
از لبنان برایم بگو - ۳

ما رایت الا جمیلا


دیگر وقت آن رسیده بود که از عکس روی دیوار، همان عکسی که جلوی در با آن روبرو شده بودیم، بپرسم.

- عکس روی دیوار مال کیه؟

- علی برادرشوهرم هست...

 - کی شهید شده؟

- یک‌ماه پیش...

فهمیدم داغ تازه است و علی در جنگ اخیر شهید شده...

از او خواستم از علی و خانواده همسرش بیشتر برایم بگوید...

- خانواده همسرم سه پسر و یک دختر هستند. علی ۲۱ساله بود. سه سال پیش عقد کرد. کافه داشت.

فاطمه خیلی تأکید دارد که منظورم از کافه قهوه‌خانه است نه کافی‌شاپ.

- در کافه علی فحش‌دادن و دعوا و بازی‌های حرام ممنوع بود. حتی هر بازی جدیدی که می‌خواستند به کافه وارد کنند زنگ می‌زد و از همسرم که طلبه است، حکم شرعی و به قول خودمان حلال و حرامش را می‌پرسید. خیلی در قیدوبند جمع‌کردن پول نبود. هر موقع به او می‌گفتند پول‌هایت را جمع کن و خانه‌ات را بساز می‌گفت: خدا بزرگه... و اعتنایی نمی‌کرد.

فاطمه‌معصومه خیلی با ما هم کلام نمی‌شود. اما معلوم است حواسش پیش ماست و به حرف‌هایمان گوش می‌دهد.

 وقتی می‌فهمد در مورد عمو علی‌اش صحبت می‌کنیم یکی از عکس‌های عمو را برمی‌دارد و بازی می‌کند و با آن روی مبل می‌پرد.

فاطمه که دید نظرمان به حرکات فاطمه‌معصومه بیشتر جلب شده، می‌گوید: یک‌بار علی پول زیادی جمع کرد و برای همهٔ بچه‌های خواهر برادرهایش آی‌پد خرید!

در همین لحظه فاطمه‌معصومه عکس عمویش را در بغل گرفت و رو به ما گفت: عمو علی...

 فاطمه از حواس‌جمع بودن علی برایمان می‌گوید...

از اینکه اگر کسی از اقوام در جمع خانوادگی ساکت بود حواسش بود و علت را جویا می‌شد و اگر ناراحتی بود دلجویی می‌کرد. او حتی گوشه ذهنش می‌دانست که فاطمه به رنگ بنفش علاقه دارد و هر وقت فاطمه لبنان بود برای او گل‌های بنفش می‌خرید.

یک‌بار پول جمع کرد برای دوا و درمان پسرک مریض محله. مادر پسر توان مالی درمان او را نداشت. فاطمه می‌گوید مادر آن پسرک مریضِ محله، در شهادت علی بیش از مادر علی گریه و زاری می‌کند و به مادر علی می‌گوید تو مادر او نیستی، من مادر او هستم...

اسم مادر را که می‌برد بالاخره جرئت پیدا می‌کنم از مادر علی بپرسم.

مادر علی یک خانم ۴۷ساله است و در جنگ‌های سال‌های گذشته خواهر شهید شده است...

یک‌ماه پیش هم در یک‌لحظه خبر سه شهادت را به او می‌دهند...

پسرش علی، برادر دیگرش و پسربرادر شوهرش...

از فاطمه نحوه برخورد مادرشوهرش را با این سوگ‌های بزرگ می‌پرسم...

و او می‌گوید بسیار گریه و زاری می‌کند و مدام خدا را بابت اینکه او را لایق این غم‌ها دانسته شکر می‌کند...

هضم این قضیه برایم سخت است و برای اینکه کمی برای خودم حلاجی‌اش کنم سکوت می‌کنم...

نمی‌دانم... شاید؛ چون زیادی دنیا را جدی گرفته‌ام و کمتر به این جمله فاطمه فکر می‌کنم که مگر قرار است چقدر زندگی کنیم؟

 با سکوت من، فاطمه صحبت را ادامه می‌دهد و می‌گوید جنازه علی همان موقع پیدا و به منطقه امن آورده شد؛ اما پیکر پسرعموی علی را نتوانستند بیاورند و حالا که پس از آتش‌بس برای برگرداندن پیکر برگشتند با این صحنه مواجه می‌شوند که پیکر توسط حیوانات خورده شده و فقط استخوان‌ها باقی مانده است‌...

علی و پسرعمویش کنار هم شهید شدند. کوله وسایل علی را هم با پسرعمویش برگرداندند. عکس‌های وسایل علی را هم نشانمان می‌دهد...

به مادر علی بیشتر فکر می‌کنم، خواهر شهیدی که مادر شهید هم شده؛ به لبنان برگشته و در خانه‌اش با سگ‌های ولگرد روبرو شده؛ مادری که بعد یک ماه، شنبه قرار است پسر و دیگر شهدا را تشییع کند...

و ما رأیتُ الا جمیلا...


- فاطمه خانم! ترکش پیجرها به شما هم خورد؟


زهرا جلیلی

یک‌شنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | #قم

روایت قم

@revayat_qom

برچسب ها :