یکشنبه, 21 اردیبهشت,1404

از لبنان برایم بگو - ۵

تاریخ ارسال : یکشنبه, 02 دی,1403 نویسنده : زهرا جلیلی قم
از لبنان برایم بگو - ۵

از ماشین پیاده شدم.

باران می‌آمد.

۷، ۸ پله را بالا رفتم و با عکس علی روی در مواجه شدم.

در زدم.

فاطمه‌معصومه، دختر شیرین موفرفری چشم‌رنگی، در را باز کرد.

صمیمی‌تر از دفعه قبل نگاهم کرد.

وارد شدم و روی مبل نشستم.

فاطمه‌معصومه هم کنارم نشست.

اطرافم را برانداز می‌کردم که

فاطمه‌معصومه به تابلو بالای سرمان اشاره کرد و پرسید: عکس کیه؟

به بالا نگاه کردم...

تابلویی به نسبت بزرگ؛ با قاب چوبی و عکسی از جنس پارچه‌ای شبیه مخمل...

از شنیدن فارسی صحبت کردن فاطمه‌معصومه ذوق زده شدم.

جواب دادم: سید حسن نصرالله...

همینطور که داشتم به خودم غر می‌زدم که چطور عکس به این بزرگی را ندیدم، فاطمه، فاطمه‌معصومه را صدا زد که بساط پذیرایی را بچیند.

این اخلاق فاطمه برایم جالب بود.

دفعه قبل هم فاطمه‌معصومه بشقاب‌ها را چید.

ظرفی از پفیلا برایم آورد...

یک شیرینی مخصوص لبنان... شبیه همان شیرینی‌هایی که توی خیابان.های نجف و کربلا، نگاه کردنشان هم دهانم را شیرین می‌کرد...

پذیرایی با سینی دمنوش کامل شد.

البته فاطمه آن را آورد.

دمنوشی که رنگش شبیه دم‌کرده آویشن بود اما وقتی خوردم فهمیدم خیلی خوشمزه‌تر است.

از جزئیاتش پرسیدم.

لبنانی بود و در محتویاتش انبه داشت.

فاطمه هم به عکس سید حسن اشاره کرد و گفت:

وقتی روایت اول را خواندم، برایم عجیب بود شما که همه جزئیات را دیدی، چطور از عکس سید حسن چیزی نگفتی؟

دو چیز نشانه ما مردم لبنان است.

زیتون و عکس سید حسن نصرالله در خانه‌هایمان...

عذرخواهی کردم.

به عکس علی که روی دیوار بود اشاره کرد و گفت:

قبل از شهادت علی عکس حاج قاسم روی دیوار بود. بعد از شهادت، آن را به اتاق بردیم و عکس علی را روی دیوار زدیم. 

فاطمه تاکید می‌کند اسم علی، علی الهادی است با نام جهادی حیدر.

واگر روزی پسری داشته باشد اسم او را حیدر می‌گذارد.

کمی گله‌مند است که ماجرای چشمان زهرا را کامل ننوشتم.

من هم به ندانستن عیب نیست، نپرسیدن عیب است اشاره کردم.

خواستم ماجرای زهرا را کامل برایم تعریف کند‌.

زهرای پنج‌ساله به حفظ قرآن و مداحی علاقه دارد و ۳۰سوره از قرآن را حفظ است.

وابستگی شدیدی به مادربزرگش (مادرشوهر فاطمه) دارد و وقتی او باشد حتی کاری به مادرش هم ندارد.

هرجاهم برود دنبالش می‌رود.

دو روز قبل از انفجار پیجرها مادرش خواب دید که یک تمساح سیاه روی زهرا سوار است و بر او مسلط شده. 

اما نجاتش می‌دهند.

پدر زهرا همیشه پیجرش را روی جاکفشی جلوی در می‌گذاشت.

روز انفجار آن را توی کشو کنسول توی اتاق خواب گذاشته بود.

مادربزرگ زهرا، آن روز، خانه آن‌ها بود.

لباسی که برای عروسی علی سفارش داده بود، همان‌روز به دستش رسید.

به اتاق خواب رفت تا لباس عروسی پسرش را بپوشد و برانداز کند. زهرا هم به دنبالش رفت.

اتفاقا علی و همسرش هم داشتند وسایل خانه‌شان را می‌چیدند.

پیجر توی کشو صدای بلندی می‌داد.

این صدا برای زهرا عجیب بود.

او در کشو را باز کرد که ببیند صدای عجیب پیجر برای چیست.

پیجر منفجر شد...

دریایی از خون به راه افتاد.

مادر، دخترش را در این وضعیت دید. سراسیمه چادرش را سر کرد. بدون انکه ساق دست و جوراب و روسری بپوشد.

او را بغل کرد و بدون کفش در خیابان دوید تا دخترش را به بیمارستان نزدیک خانه برساند.

پیجر خیلی جاها منفجر شده بود.

 بیمارستان قیامت بود.

شلوغی، ازدحام، خون...

مجروحان زیاد بودند و رسیدگی به آن‌ها سخت.

وضعیت زهرا وخیم بود.

پزشکان گفتند: نمی‌توانیم کاری برایش بکنیم.

مادرش مجبور شد او را به بیمارستان دیگری ببرد.

ترافیک زیاد بود و نمی‌شد ماشین گرفت.

باید با موتور می‌فت.

سوار موتور شد.

راننده غریبه و نامحرم...

اما چاره‌ای نیست...

خون از پیشانی زهرا فواره می‌زد... 

احتمالا سرتاپای خودش هم پر از خون شده...

از بچه پنج ساله چه توقعی است؟

حتما او هم جیغ می‌زد و گریه می‌کرد...

این موقع‌ها یک لحظه برای آدم یک عمر می‌گذرد...

مادر چه فکرها نکرده....

به دخترش...

به پسر یک سال و چند ماهه‌ای که در خانه است...

به بقیه مردم....

به بیمارستان بعدی رسیدند.

کادر بیمارستان سرشان شلوغ بود. 

مادر باید فرزندش را چندین طبقه برای ام ار آی بالا ببرد.

دیگر توان نداشت.

خانمی زهرا را بغل کرد.

مادرش نمی‌توانست راه برود.

چهار دست و پا پله‌ها را بالا رفت...

به حجم فشار روی دوش مادر زهرا فکر می‌کنم.

دختر غرق خونش را در دست گرفته و از یک روزنه امید به کورسوئی دیگر حرکت می‌کند...


زهرا جلیلی

دوشنبه | ۱۹ آذر ۱۴۰۳ | #قم

روایت قم

@revayat_qom


برچسب ها :