چهار شنبه, 11 تیر,1404

از نیت تا برکت

تاریخ ارسال : چهار شنبه, 25 مهر,1403 نویسنده : فهیمه فرشتیان مشهد
از نیت تا برکت

غبار غم از جانم پاک نمی‌شد. دلم می‌خواست برگردم به روزهای پر از حرکت و فعالیت، اما نمی‌توانستم خودم را جمع و‌ جور کنم. فضای مجازی هم سنگین‌ترم می‌کرد. 

به جایی رسیدم که سر سجاده نماز صبح گفتم خدایا من از دنیای جنگ چه می‌دانم؟ دستم به کجا می رسد تا کاری برای آرام دل مردم لبنان بکنم؟ چطوری می‌شود فلسطینی‌ها را امیدوار نگه داشت؟ گفتم خدایا خودت راه را نشانم بده، من در خلأی بی‌انتها رها شده ‌م. 

چادر نمازم را تا زدم و فکر کردم.

سجاده را بستم و فکر کردم.

پیچ سماور را چرخاندم و فکر کردم.‌

هیچ چیز به ذهن چوب شده‌ام نمی‌رسید، یا اگر راهی پیدا می‌کردم ادامه‌اش به بن‌بست ختم می‌شد. نه خلاقیتی در کار بود، نه قسمت نویسندهٔ مغزم به کار می‌آمد.‌

سفره را چیدم. پسرها و دخترم را بیدار کردم تا راهی مهد و مدرسه شوند.‌

نمی‌خواستم بهم ریختگی ذهنم بقیه را آشفته کند، پس افکارم را گذاشتم کنار برای وقتی تنها شوم. 

پسر کوچکم را خودم به مهد می‌بردم.‌ تا سر کوچه دوید و من را پا به پای خودش کشاند. خوب کرد. همین که رسیدیم به ایستگاه، اتوبوس آمد.‌

میدان بسیج پیاده شدیم.‌ رفتیم در مسیر بی آر تی. طبق عادت همیشگی گنبد را نشانش دادم: «به امام رضا سلام کنیم». دستش را روی سینه گذاشت و شروع کرد به شوخی‌های معمولش با امام: «سلام، چطورین؟» خندید و توضیح داد که دارد می‌رود مهد تا با دوستانش بازی کند.

در یک لحظه که نمی‌دانم از کجا پیدا شد، گنبد من را یاد بیت المقدس انداخت و دوباره فکرهای اول صبح سراغم آمد. بی‌فاصله اولین ایده در ذهنم جوشید‌. 

رو کردم به پسرم: «به امام رضا بگیم برا فلسطین دعا کنن تا زودتر دشمن رو‌ شکست بدن»

 پرسید: «دشمنا همون آدم‌های بدجنسن؟ همون‌که می‌گیم مرگ بر اسرائیل» و جواب مثبت گرفت. 

حرف‌هایش را با تمام زد. راه افتادیم سمت مهد. نیت کردم هر روز که این مسیر را می‌رویم دعا برای جبههٔ مقاومت در برنامه‌مان باشد. به همین اندک تلاشم دل خوش کردم، به اینکه هر روز روح زلال پسرم را برای پیروزی حق واسطه کنم به درگاه خدا. 

هنوز ظهر نشده خاله‌جان پیام داد که ساختمان جهاد در چهارراه بیسیم کاموا می‌دهند برای بافت شال و کلاه. مکان به خانه ما نزدیک بود. خواست بروم و برایش بگیرم. انگار اتفاقی در زندگی‌ام به جریان افتاده بود. فوری پیام را در گروه خاله‌ها گذاشتم. همه‌شان اهل بافتنی هستند. قبول کردم هر کس کاموا بخواهد می‌رسانم دستش. 

عصر رفتم جهاد و دست پُر برگشتم. همسر و برادرم و اسنپ‌ باکس کمک کارم شدند.‌ 

یک کلاف را هم نگه داشتم تا میان کارهای خانه و خواندن‌ها و‌ قلم‌زدن‌ها هر فرصتی پیدا شد چند رجی ببافم. 

از آن حال منجمد صبح در آمده بودم.‌ اما هنوز دلم آرام نداشت‌. دنبال راه‌های دیگری می‌گشتم برای اثبات خودم به خودم. 

دو روز بعد پیشنهادی از جانب یک آشنا رسید‌. دعوت شدیم تا با جمعی از دوستان روایت‌نویس، برویم میان مردم همیشه در صحنه شهرمان‌ و از تلاش‌های مردم برای کمک به جبهه مقاومت بنویسیم.

حالا من در میان سِیلی از ماجراها هستم که شاید نقش اول هر کدام مثل خودم چند ساعت با فکرشان کلنجار رفته‌اند تا راهی بیابند برای کمک به مردم غزه و لبنان. 

شاید هم بعضی‌شان در لحظهْ نقش خود را درک کرده‌اند و وارد عمل شده‌اند.‌

باید رفت و پرسید و آموخت.

باید نوشت و منتشر کرد.

شاید کسی هنوز راهش را پیدا نکرده باشد.


فهیمه فرشتیان

جمعه | ۲۰ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد

مشهدنامه، روایت بچه محل‌های امام رضا علیه‌السلام

ble.ir/ mashhadname 

 


برچسب ها :