از همان اول طلا دوست نداشتم نمیدانستم باید این النگو را دستم کنم که دستم زیبا شود و یا زیبایی النگو را به دیگران نشان بدهم. در هر صورت برایم بیمعنی بود. موقع عقد سن و سالم خیلی کم بود. ۱۸ سال بیشتر نداشتم. بقیه بیعلاقگیم برای خرید طلا را پای بیعقلیم میگذاشتند اما هرچه بزرگتر شدم هم عقلم زیاد نشد. هر وقت شوهرم پول یا سرمایهای میخواست اولین پیشنهادم طلا بود. بعد از فروش هم اصراری برای خرید دوباره نداشتم. در طی این بیست و چند سال یک ست گردنبند و گوشواره و انگشتر برایم مانده که آن هم نوعی وقف است برای دختر بعدی. یعنی نمیتوانستم بفروشم وگرنه نبود و یک حلقه ازدواج که اختیارش دستم نیست.
در روزهایی که ایتانشینان دیگر طلایی در خانه باقی نگذاشتهاند حسرت طلا داشتن که نه اما حسرت هدیه دادنش به دلم مانده بود.
به رضا که گفتم همان روزهای اول گفت: کمک کردم ۵ تومن ریختم به حساب میدانستم وسعش بیشتر از این حرفهاست. اما بچهها چشم به دهانم دوخته بودند. فکر اقتدار پدر و اطاعت مادر دهانم را بست: آره باباتون همون اول به مقاومت و لبنان کمک کرده.
تا شب با خودم کلنجار رفتم که چطور راضیش کنم به دادن حلقه.
آدم خوبیست اما اینقدرها هم دغدغه مقاومت و لبنان و فرض رهبری ندارد. انگشتر من نصف بیشتر عمرش را گم شده بود. موقع ظرف شستن درش میآوردم. موقع خیاطی انگار اضافی بود. برای آشپزی هم که نگو. همیشه باید یه جایی دنبالش میگشتم. این سالهای آخر هم که لاغر شدهام خودش گاهی اوقات بیاذن من در میآید.
زاهد و سجادهنشین و دنیا گریز نیستم اما زیورآلات برایم جذاب نبوده. وگرنه ساعت مچی هیچ وقت از دستم جدا نمیشود انگار زمان را گم میکنم اگر نباشد.
عمداً انگشتر را انداختم جلوی در ورودی که وقتی وارد میشود حتماً پایش احساسش کند. نزدیک ۹ بود که آمد. با پا انگشتر را بالا آورد و گفت دوباره که رو زمینه هر کس دیگهای جای تو بود و انگشتر جواهر داشت توی جعبهای جایی نگهش میداشت نه روی زمین! سر صحبت را باز کردم. خوبه تا این انگشتر گم نشده بدمش برای مقاومت اینطوری دیگه جاش امنه.
می داند یا حرف نمیزنم یا اگر چیزی بگویم از قبل فکرهایش را کردهام. بیش از دو دهه زندگی کم نیست برای فهمیدن حرف طرفت.
انگار قصد هم نداشت خودش را به نفهمیدن بزند. سرش را پایین انداخت دستی در موهای جو گندمیاش کشید و دمنوش را از دستم گرفت.
شب تا دیر وقت مشغول کار بودم. بعد از نماز رفتنش را ندیدم. یک برگه روی اپن گذاشته بود: دنبال انگشترت نگرد بردم برای مقاومت.
یک آخیش بلند گفتم و با خیال راحت خوابیدم.
شب نزدیک ۹ بود. نیامد. زنگش زدم. گفت: یکم دیر میام تو راهم.
ده و نیم شده بود بچهها خوابیده بودند.
رضا با یک دسته گل و جعبه مخملی قرمز در دست در چهارچوب در ظاهر شد.
دلم نیومد بدم بره قیمت کردم اینم رسیده واریز پول.
تولد ۲۲ روز دیگهات مبارک!
انتظارش را نداشتم.
امروز ۱۸ آبان تولد ۴۰ سالگیام بود و دوباره انگشتر جواهر نشانم در انگشتم لق میزد و منتظر بود. منتظر فرصتی دیگر برای عاقبت به خیری!
هاجر بابایی
یکشنبه | ۲۰ آبان ۱۴۰۳ | #اصفهان