محرم امسال هیئت میرفتم. هیئت حضرت علیاصغرِ نزدیکِ خانه.
توی تلویزیونهای بزرگِ گوشهکنار، سخنران را دیدم.
چند ثانیهای از شروع سخنرانی نگذشته بود که دکور پشت سر سخنران؛ توجهم را جلب کرد.
یک پارچه بزرگ مشکی که کلمات تو در تویی رویش نوشته شده بود.
در نگاه اول فقط چند اسم را توانستم بخوانم.
اسمهایی که بزرگتر نوشته شده بود، مثل حسین و عباس و حبیب.
و بعد اسمهای کوچکتر مثل جون و عون.
هرشب دنبال پیدا کردن اسمهای بیشتری بودم...
اما عظمت دیدن هفتاد و دو اسم را وقتی مداحی شروع شد بیشتر احساس کردم.
وقتی هلیشات، کتیبه و جمعیت را از بالا نشان داد و نریمان پناهی آه ریان میخواند.
چند ماه گذشته است.
دو روز قبل از تشییع سید حسن داشتم دنبال عکس محل تدفین سید میگشتم.
در محل تدفین یک آشنا دیدم...
اما لبنان کجا و آشنای من کجا...
چند ثانیه روی عکس ماندم.
شک کردم. شاید خودش نباشد. جستجو کردم.
خودش بود.
ته و توی ماجرا را درآوردم.
چند وقتی رفته بود نجف پیش امام علی و حالا لبنان تشییع سید حسن.
روزی که برای اولینبار او را دیدم، هرگز فکر نمیکردم روزی در تشییع سید ببینمش.
به تقدیر اشیاء فکر میکنم. درست مثل تقدیر آدمها...
یک پارچه سیاه توانست اسم هفتاد و تن از بهترینهای عالم را در قلب خود بنویسد.
یک دهه بخشی از زیبایی یک هیئت باشد.
هوای نجف را روی تاروپودش احساس کند.
و حالا بالای سر قبر سید حسن نصرالله...
چقدر اشک دیدی....
چقدر شهید زنده دیدی...
شبهای هیئت نمیدانستم میروی تشییع سید حسن.
جایی که تو میروی و من حسرت آمدنش را دارم...
رفیق هیئتی...
به سید سلام برسان...
زهرا جلیلی
دوشنبه | ۶ اسفند ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
ble.ir/revayat_qom