با خانمهای محله تدارکات شربت و پذیرایی فردا را انجام داده بودیم.
آقایان هم خیمهها را بنا کرده بودند.
نوههایم را راهی خانه پدر و مادرشان کردم.
فقط از بین آنها محمد پیش من مانده بود.
شب با صدای انفجار و زمینی که میلرزید بیدار شدیم. فکر کردم شاید جایی منفجر شده.
ولی کمی بعد باز تکرار شد.
تلوزیون خبر حمله و موشک زدن اسرائیل را به تهران میداد. خبر شهادت سرلشکر سلامی و بقیه نیز بود. حالم به شدت گرفت. در دلم آشوب بود.
صبح که شد، بلند شدیم؛ الان جای عزاداری نبود. قرار نبود که عیدمان را عزا کنیم. خیمهها را بنا گذاشتیم، که یکی شربت می.داد و یکی برای بچهها بود که در آن نقاشی بکشند.
امروز در دهن همه این کلمه افتاده بود: «نماز امروز نماز تاریخی است»
تمام کسانی که حتی برنامهایی برای نماز جمعه نداشتند هم سوار ماشینها شدند و حرکت کردند.
تاکسی که میگرفتند دو نفر جلو و پنج نفر عقب مینشستند تا مردم خودشان را به نماز برسانند. در تمام میادین و موکبها سرود خیبر خیبر یا صهیون جیش محمد قادمون، تکرار میشد...
فاطمه عبیات
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران