از نیروهای امنیتی عبور کردم تا به محل حادثه برسم. مقدار زیادی شیشه خورد شده روی زمین ریخته شده بود. تعداد زیادی از نیروهای هلال احمر در میانه بلوار ایستاده بودند؛ نزدیک شدم. خاک بر روی لباس و کفشهایشان نشسته بود. سریع از خیابان عبور کردم. صحنه هایی که دیدم برایم شوکآور بود. یک خانم روی نیمکت وسط بلوار دراز کشیده بود. فریاد میزد و گریه میکرد. میگفت: «همه زندگیم نابود شد. همه داراییم رفت...».
دخترش کنارش نشسته بود پایش را با باند بسته بود. شوک بهشان وارد شده. لباس تنشان نشان میداد که وقتی برای برداشتن لباس و وسایل نداشتند؛ هرچه دم دستشان بود پوشیده بودند و از خانه بیرون امدند.
خانم جوانی نشست کنارشان و شروع کردند به حرف زدن. حلقهای از مردم دورشان جمع شده بود. من هم فرصت را غنیمت شمردم و نشستم به گوش دادن.
اول حرفهایش گفت: تشنمه. یکی از جوانهای که مثل من داشت به حرفهای آنها گوش میداد پرید آن طرف خیابان و مقداری آب معدنی خرید و با لحنی بسیار آرام گفت: «مادر جان آب بخور آروم بشی، هر نیازی داشتی به خودم بگو». در این مدت، گفتوگوی خانم آسیب دیده با خانم جوان کنارش گل انداخته بود. زن آسیب دیده میگفت: «من بدشانسم چرا باید برای من این اتفاق بیفته. مگه من چی کردم. مگه من کیم. من چیکاره این مملکتم که خونه منو زدین. هیچ آدم مهمی هم تو ساختمون ما نیست. بغلمون هم که خوابگاه دخترونه دانشگاه تهرانه. الان اونا چه بلایی سرشون اومده من خبر ندارم».
همینطور که داشت حرف میزد خانم جوانی که کنارش نشسته بود، دستانش را گرفته بود و آرام ماساژ میداد و میگفت: «خواهرم نگران نباش، جونت سلامت، هزار بار خدارو شکر کن که خودت و دخترت سلامتید، از قدیم گفتن: مالت بسوزه جونت نسوزه»
خانم مجروح لحظه به لحظه آرامتر میشد. دخترش هم کنارش نشسته بود و داشت آرام آرام یک تکه کلوچه را میخورد. مادر گفت: «به شوهرم گفتم قندم افتاده فرستادمش بره تو خونه برامون وسیله بیاره، خدا کنه از یخچال چیزی برای خوردن بیاره، قندم افتاده.» همان پسر جوان دوباره رفت آن طرف خیابان و برایش آب میوه گرفت. زن جوان هم که دید حال زن مجروح بهتر است صورتش را بوسید و بلند شد. چند قدمی که فاصله گرفت. انگشت اشارهاش را گاز گرفت و شروع به گریه کرد؛ مات تصویر بودم. گریه خانم جوان با آن روحیه محکم که توانست خانم را آرام کند برایم عجیب بود.
در همین حین یک زن و مرد جوان، بالاسر مادر و دختر ایستادند. مرد مصداق بارز دیمنتورهایی بود که بوی گند ترس تا کیلومترها جلوترشان حرکت میکند. مدام میگفت: «من میدونم اسرائیل امشب ایرانو شخم میزنه. میتونی از تهران خارج شو». زن دوباره بغض کرد. گفت: «کجا برم مرد!!!!! خونه و زندگیم تهرونه. همه چیزم تهرونه».
حین بگو مگو با دیمنتور بود که یك موتوری از آن جوانهایی که شلوار گشاد لی زاپدار با تیشرت گشاد لَش میپوشند، نزدیک شد. این مدل را در پارک لاله زیاد دیدم. یک اسپیکر بزرگ بر شانه راه میروند و رپ گوش میدهند. یک جاهایی هم پایهای پیدا کنند اسپیکر را زمین میگذراند و شروع به بریک رقصیدن میکنند. با عصبانیت به دیمنتور نگاه کرد و گفت: «ببند دهن لجنتو. فن بازی هم میخوای دربیاری فن کشورت باش. مثل جغد نشستی بالاسر یه زن داری ته دلشو خالی میکنی. اسرائیل حمله کرده که کرده. جنگه دیگه! زد و خورد داره. دیشب ما زدیم الانم اون زد. خجالت نمیکشی دل زن تنها رو خالی میکنی...»
خیلی خوشم اومد ازش. دیمنتور هم رو کرد به زنش گفت بریم؛ آرام از جمع خارج شدند.
محمدصادق افشاری
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران
گنج؛ مردم به روایت مردم
ble.ir/ganj_history