سه شنبه, 10 تیر,1404

انگشت خالی

تاریخ ارسال : سه شنبه, 24 مهر,1403 نویسنده : انسیه شکوهی مشهد
انگشت خالی

خیلی دلم می‌خواست ماشین را می‌انداختیم توی جاده و به گاز خودمان را می‌رساندیم تهران.

اما پراید مدل هفتاد و شش با پلوس داغان این حرف‌ها سرش نمی‌شد.

شب تا صبح دل توی دلم نبود کی صبح می‌شود.

صبح پیام بچه‌ها را توی گروه دیدم که رسیده‌اند مصلی پشت درهای بسته.

دروغ چرا خیلی غبطه خوردم بهشان؛

هرکدامشان از یک شهری خودشان را رسانده بودن آنجا.

دلهره و حسرت دوتایی مثل دوتا کشتی‌گیر پیچیده بودند به‌هم.

حسرت جا ماندن از نماز و دلهره جان آقا.

بغض را فرومی‌خوردم تا ذکر صلوات را بنشانم روی لب‌هام.

خیلی دلم می‌خواست من هم آنجا بودم تا نشان دهم جانم فدای رهبری که سال‌ها توی راهپیمایی‌ها سر داده‌ام از عمق وجودم بوده است...

همان جا نذر کردم به نیت سلامتی رهبرم 

حلقه ازدواجم را هدیه کنم به جبهه مقاومت؛

حالا از خالی بودن این انگشت خیلی خوش حالم...


انسیه شکوهی

دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد

 


برچسب ها :