از این اتاق به آن اتاق در حال بازی بودم. پروانهخانم داشت غذا درست میکرد. دیدم سراسیمه آمد و تور تلویزیون سیاه سفید ۲۴ اینچ اتاق که روی تاقچه بود را بالا داد و تلويزيون را روشن کرد.
ملاقهاش هنوز در دستش بود و روسریای که طبق معمول موقع غذاپختن میبست بالای سرش جمع شده بود.
مدام میرفت آشپزخانه و میآمد اتاق و روبروی تلویزیون میایستاد.
گویا منتظر خبری بود، آنقدر محو تماشای تلویزیون بود که توجهی به منِ آویزانِ از پردهی اتاق که طبق معمول دور خودم پیچیده بودم نمیکرد.
انگار همین دیروز بود. اضطراب و بیقراریاش هنوز یادم هست و تعجبم از نگرفتن تذکرِ همیشگیِ: «نکن مادر جان میل پرده میفته رو سرت».
گویی زیر گاز را خاموش کرده بود که دیگر نگران ته گرفتن غذا نبود و به آشپزخانه نمیرفت و یکسره چشم به تلویزیون دوخته بود و پلک نمیزد.
مشغول تاب دادن پرده دور خودم بودم که با صدای وایِ مادرم برگشتم سمت تلویزیون و باصدای بلندِ دستی که با شدت روی سرش کوبید نگاهم میخِ اشکهای مادرم شد که نشست کف اتاق. نشستن که چه عرض کنم افتاد.
آن زمان برداشتی از اخبار یا اینکه مادرم در تلویزیون دنبال چه بود نداشتم.
اما تصاویر امام را میدیدم که از تلویزیون پخش میشد و دیدم حتی گوینده خبرش هم یادم مانده که مادرم در جواب بیقراریام برای دلیل گریهاش گفت: «امام رفت مامان جان».
نمیدانم چرا خجالت میکشیدم گریه کنم. پنج سالم بود اما خودم را بزرگ میدیدم. رفتم پشت پرده و قایم شدم؛ تا دلم میخواست گریه کردم.
آنقدر همان جا ماندم که ردِ اشکهایم خشک شود تا کسی نفهمد گریه کردهام. هیچکس سراغی از من نمیگرفت.
با شنیدن صدای راه رفتن پدرم در حیاط مشتاق به سمت ایوان به پیشواز پدر رفتم. پدرم هم حواسش به من نبود،
تند تند در حیاط راه میرفت و تسبیح در دست اوف اوف میگفت.
زنگ در را زدند دوست پدرم بود.
شنیدم که پدرم با بغض گفت انالله وانا الیه راجعون تسلیت آقا...
حمیده صفرزاده
سهشنبه | ۱۳ خرداد ۱۴٠۴ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
eitaa.com/pas_az_baran