چهار شنبه, 11 تیر,1404

ایما هَمو مَردُمیم

تاریخ ارسال : جمعه, 06 تیر,1404 نویسنده : فاطمه خضری ایذه
ایما هَمو مَردُمیم

با گام‌های بلند و محکم، خود را به جمعیتی رساندیم که دیر هنگام به آن پیوسته بودیم. هنگام هم‌مسیر شدن با آنان، هرکدام به سویی رفتیم و به مسیر ادامه دادیم. از بلندگوها، سلام بر پیکر شهیدی فرستاده می‌شد که زمانی را به‌دور از دیار خویش گذرانده بود و اکنون مهمان عزیز و گرانقدر زادگاهش بود؛ یا شاید کلمه‌ی «مهمان» مناسب نباشد. او فرزندی بود که به‌دور از مادر زیست و حال آرام و آسوده، به آغوش مادر بازگشته است.


در دل جمعیت رفتم و هم‌قدم با مردمی شدم که با هر قدم، بنای مبارزه را با آن رژیم جعلی مستحکم‌تر می‌کردند. این مردم وارد میدان مبارزه‌ای شده‌اند که بنای آن بر پیروزی است؛ شکست برای مردمی که مجهز به سلاح ایمانند و روحیه حماسی دارند، معنایی ندارد. این مردم نیروی الهی و دست خدایی به همراه دارند که راه پیروزی حق بر باطل را نشان می‌دهد.


لحظه‌ای ایستادم و به مردم نگاه کردم. در چهره‌هایشان، کینه و خشم به دشمن کاملاً هویدا بود؛ این کینه در دل مردم بر هیچ‌کس پوشیده نیست. اصلاً مگر می‌توان نفرت به آن رژیم منحوس را پنهان کرد؟


توقف را جایز ندانستم؛ همراه و هم‌صدا شدم با جمعیت. هر دست گره‌خورده‌ای که به آسمان می‌رفت، طغیانی از خشمی بود که در سینه‌ی تک‌تک این مردم نهفته بود. حضور مردم خود به تنهایی، مبارزه با توهمات و خیال‌بافی‌های دشمن است؛ همگی آمده بودند برای بدرقه فرزند سرافرازی که به خانه‌اش بازگشته بود.


اما حضور مردم، یک حضور معمولی نبود؛ این خودش به تنهایی اعلام مبارزه و ایستادگی در برابر ظلم است. این مردم غیور برای جنگ با آن شیطان خبیث به میدان آمده‌اند؛ مبارزه‌ای که مقدس است و سربازان و رزمندگانش حاضرند در خاک و خون بغلتند یا تکه‌تکه شوند، اما روی خوش و دست دوستی به آن مغرور جاهل ندهند.


هرچه به قطعه شهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، صدای «هیهات»ها و «الله‌اکبر»ها بلندتر و محکم‌تر به گوش می‌رسید. به کوچه‌ای رسیدیم که مردی با موهای سفید و صورت چروکیده، از در خانه با هر زحمتی که بود، به کمک واکرش بیرون آمده بود. با یک دست آن را گرفته بود و با دست دیگر به سینه می‌زد، آرام اشک می‌ریخت و گاهی از کینه مشتش را به سینه کوبیده، رو به آسمان فریاد «الله‌اکبر» و «مرگ بر اسرائیل» سر می‌داد؛ این کارش، پرده‌ی حزنی را که آن اشک داشت، کنار می‌زد.


به آرامی از کنار کوچه گذشتم و نگاهی به روبه‌رویم انداختم، اما متوجه شدم که خودروی حامل پیکر شهید، بسیار جلوتر رفته و می‌بایست به آن برسم. خود را به مسیر مقابل خیابان رساندم و قدم تند کردم تا به خودرو برسم.


اما اندکی از جمعیت به این‌طرف آمده بودند و آهسته قدم برمی‌داشتند؛ اغلب سالمندانی بودند که با توجه به شرایط جسمانی‌شان، ناچار به آهسته راه رفتن بودند. اما برایم جالب بود که با این حالشان، چگونه خود را همراه جمعیت کرده‌اند؟ از سر کنجکاوی، خود را به یک خانم رساندم و سؤالی پرسیدم: «اذیت نمی‌شوید که آمده‌اید اینجا و این مسیر را می‌روید؟»


با لبخند و نگاهی مهربان رو به صورتم انداخت و با لهجه لری‌اش گفت: «ایما هَمَ مون وَیدیمِه تا وِ اسرائیل بِفهمونیم پشت کِشوِرمونِ خالی نیکُنیم. اَر ده دفعه صد دفعه دییَم لازم بو، بازَم ایاییم. وا پشت رهبرمون واسیم ایما همونونیم که هشت سال سَر کج نَکِن جِلو عراقی نَشتیم یه وجب زِ خاکمون بُورن. ایما هَمو مَردُمیم که کُرگَل‌مون فِرستاییم وا صدام بِجَنگن که وِ ناموس دفاع بُکُنِن؛ حالا خُمونَم وا رَهی که رَهدِن ادامه بدیم.»


با جوابی که داد، سیلی آب‌داری حواله‌ی کنجکاوی بی‌جایم کرد. لبخندی بر لب نشاندم و تشکر کوتاهی کردم. به راهم ادامه دادم؛ تقریباً رسیده بودم.


خود را به جلوی خودروی حامل رساندم. مردی را دیدم که سربندی به سر بسته و پرچمی در دست داشت که آن را در هوا می‌چرخاند؛ او خودش یک‌تنه نماد اقتدار یک ملت را به اهتزاز درآورده بود. جلویم را نگاه می‌کردم و خوب می‌شنیدم. صدای نوایی که در مراسم سوگ و عزاداری مرسوم است، به گوش می‌رسید.


اما این‌بار فرق می‌کرد؛ ترکیبی شده بود از دو چیز: سوگ و حماسه. این دقیقاً همان سوگی است که مردم را به میدان آورده بود برای خلق یک حماسه. گوش سپردم به سازی که در حال نواختن بود و شعری که خوانده می‌شد:


جَوونم آقا رضا

خدا دونِه نخبه‌ی ایرون

سن کم و جَوونی

خدا دونه گَووم نادِه جون 

مَر جنگه مَر جنگه

خدا دونه جنگه بِرنَوِ...


فاطمه خضری

شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | #خوزستان #ایذه

روایتِ اي سَرِ زِمین

eitaa.com/sarzamindeliroon



دانلود فایل ایما هَمو مَردُمیم


برچسب ها :