چهار شنبه, 14 خرداد,1404

اینجا خاکسپاری یک جوان ناکام نیست!

تاریخ ارسال : پنجشنبه, 10 آبان,1403 نویسنده : زینب حزباوی شوشتر
اینجا خاکسپاری یک جوان ناکام نیست!

ابتدا و انتهای جمعیت را نمی‌بینم. ازدحام است؛ از همان‌ها که دلم می‌خواهد در آن گم شوم. جمعیت آرام پیش می‌روند. 

پیرمردی چوقا به تن، ویلچر پیرزنی را هل می‌دهد. مسافتی را همراه مردم آمده‌اند و حالا گوشه‌ای ایستاده‌اند، سینه می‌زنند و به جمعیت نگاه می‌کنند. مادر جوانی که رنگ لاک و شلوار و کفشش یک‌دست عسلی است، دختر کوچکش را تمام راه در آغوش گرفته است. پسران دبستانی با مربیانشان آمده‌اند و عکس شهید را در دست دارند با همان جمله‌اش که "راحت بخواب، ما بیداریم". گمانم پسر بچه‌ها این روزها از سوپرمن‌های هالیوودی دل بریده‌اند و رستمِ دستان‌های گوشه و کنار شهرشان را پیدا کرده‌اند. ارتشی‌ها با لباس نظامی آمده‌اند و هر بار که مجری پشت بلندگو می‌گوید امروز شهید دیگری از ارتش در راه امنیت وطن فدا شد، ارتشی‌ها تبسمی می‌کنند و سرشان را بالاتر می‌گیرند.

از سربالایی‌های خیابان‌های شوشتر می‌گذریم. در مسیر، پرچم ایران و فلسطین و حزب‌الله را کنار هم می‌بینم. از دیدن این صحنه نفَس عمیقی می‌کشم. پدری دنبال پرچم ایران برای پسر کوچکش می‌گردد و حواسم پیِ پرچم می‌رود. در نظرم پررنگ‌تر شده است. 

صدای سنج و دمام به گوش می‌رسد. پرچم یا ابالفضل العباس(س) همراه جمعیت در حرکت است. مردم اشک می‌ریزند و لبیک یا حسین(ع) و یا زهرا(س) می‌گویند. همه چیز آدم را یاد روز عاشورا می‌اندازد.

مرگ بر اسرائیل از سر زبان‌ها نمی‌افتد. احساس تأسف در چهره‌ها نمی‌بینم، اما تا دلت بخواهد آرامش است. مرد دشداشه‌پوش، منقل در دست گرفته و اسپند دود می‌کند. چشم بد دور از مُلک و ملتی که شاهرخی‌ها دارند. دو پسر جوان از کنارم رد می‌شوند و صدایشان را می‌شنوم که به هم می‌گویند ان‌شاءالله به زودی قسمت من و تو!

نزدیک گلزار شهدا رسیده‌ایم. چشمم به تابوت می‌افتد و به آن خیره می‌شوم. بی‌اختیار اشک می‌ریزم. مردان از هم سبقت می‌گیرند تا چند لحظه زیر تابوت جوانی را بگیرند که مرد میدان مبارزه با اسرائیل بود. ماشین سفیدی دم گلزار است که با گل و تور سبز آذین بسته شده است. سینی حنای تزیین شده‌ای را جلوی تابوت بر سر مزار می‌برند. گمانم کارِ مادر است. حالا که بخت یار جوانش نشد و او را در رخت دامادی ندید، لابد خواسته تا دل خودش را کمی سبک کند. اما چه بختی سبزتر از این‌که جوانان شهر را حسرت‌زده عاقبت بخیری این شیرپسر کرده است؟!

الصلاة! الصلاة! قامت می‌بندیم تا شهادت دهیم محمدمهدی شاهرخی بیدار بود و به راه حسین(ع) خونش ریخته شد.


زینب حزباوی

پنج‌شنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | استان خوزستان - شهرشوشتر


برچسب ها :