معراج شهدا این روزها پر است از قصههایی که به سرآمدهاند و کنارِ اسم همهی نقشِ اولهایشان نوشتهاند: «شهید»
گمنامند تا وقتی کدشان را بخوانند و همسری، پدری، مادری یا دوستِ نزدیکی جگر کند و بیایید برای شناسایی.
گوشهای از سالنِ مفروشِ معراج نشستهایم و انگار به تماشای سکانس آخر یک فیلمِ بلند مشغولیم.
مداح میخواند و ما هِی بغض میکنیم. بغض پشت بغضمان مینشیند تا یک نفر از بچههای لباس خاکی صدا بلند میکند که: «خانوادهی شهید فلانی بیان برای وداع!» هربار که تابوتِ پرچمپیچی از درِ سفیدِ سردخانه بیرون میآید. نوایِ دلانگیزِ حسین حسینِ علی فانی پخش میشود و باران شدت میگیرد. همین نوا بهتنهایی روضهست. چقدر اشک نریخته با خودمان آوردهایم اینجا.
مینشینم کنارِ خانوادههای منتظر، هر بار که درِ سفید باز میشود، چند نفر نیمخیز میشوند. گوش تیز میکنند و اضطراب میدود توی نگاهشان.
مامانِ سلاله نشسته یک گوشه و با خانمی که روسری سبز دارد حرف میزند. کدِ ۵۷۰ را که صدا میزنند. هر دویشان بلند میشوند و میروند داخل. دل توی دلم نیست که بیایند بیرون. زمان کُند میگذرد.
میآیند و جلوی در سفید میافتند زمین.
- آخ خودش بود! شوهرم بود. حسن بود.
- ای خدا داداشم چه آروم چشماشو بسته بود.
توی حلقهی زنهای سیاهپوش، مینشینم کنارشان و دل به دلشان میدهم.
- ببین این عکسشه! همین هفتهی پیش رفته بودیم شمال گفت جلوی دریا یه عکس شهادتی ازم بگیر!
- روی کتفش خال داشت. میگفت شهید که شدم با این منو بشناس ولی الان خالش نبود. سوخته بود... آخ بینشونم!
زن هِی روضه میخواند و هِی اشک میدود روی گونهمان. وسطِ روضه یکهو به خودش میآید و اشک را از چشمهاش میگیرد. چادرش را مرتب میکند.
- من باید برم سلاله رو بیارم! باید باباشو ببینه!
بعد صداش را بلند میکند که: «آقا تو رو خدا اینجا رو خلوت کنید. آروم کنید تا من دخترمو بیارم! اون فقط شیش سالشه!»
ما زانو بغل کردهایم و به رفتنِ زن نگاه میکنیم. ولوله میافتد توی معراج. همه را بیرون میکنند. ما میمانیم و چند تا دوربین به دست و خادمها.
حسن را قبلِ آمدنِ سلاله میآورند توی اتاقِ کوچکِ کنارِ معراج. دور تا دورِ اتاق را با پرچم محصور کردهاند. هیچ کداممان به این چهار دیواریِ کوچک راه نداریم. خلوتِ خانوادگیست. خواهرش بالای سرش مینشیند و قربان صدقهی قد و بالایش میرود. پرچمها را به اندازهی دو بندِ انگشت کنار میزنیم و تماشا میکنیم.
صدای پای دخترک که توی حیاط میپیچد، همهمان زبان به کام میگیریم و عمه ساکت میشود. سلاله دست توی دست مامان، لِیلِی میکند و میآید داخل. نگاهمان را میدزدیم تا از چشمهایمان چیزی نخواند. بستهی رنگیرنگیای، توی دستش تاب میخورد. تا جلوی درِ اتاقک را به ثانیهای لِیلِی میکند و ناگهان توی قاب در میایستد. مامان گفته بود میرویم بابا را ببینیم ولی مکعبمستطیلِ سهرنگ این وسط به هرچیزی شباهت دارد جز بابا.
نفس توی سینهمان به شماره افتاده که صدای زن نجاتمان میدهد: «سُلاله جون! بیا بشینیم کنارِ بابا حسن!»
دخترک سنگین و گنگ قدم برمیدارد و چسبیده به مادرش مینشیند.
نگاهش وجب به وجبِ جسمِ مقابلش را بالا و پایین میکند تا نشانهای از بابا پیدا کند.
- سلام بابا حسن جون! منو سلاله اومدیم که ببینیمت. دلمون برات تنگ شده بود!
- آره باباجون! هدیهت به دست سلالهجون رسید، ایناهاش؛ مدادرنگی و دفتر نقاشی و قمقمه
- میدونی بابا منو سلاله میخوایم از این به بعد هر وقت دلمون تنگ شد برات نامه بنویسیم، تو هم قول بده که حواست به ما باشه. مراقبمون باشی. برامون دعا کنی آخه تو قهرمانی.
زن پردهخوانی میکند انگار. هِی خط به خط پرچم را نگاه میکند و شعر میگوید. هر چی گوش تیز میکنم، نه صداش میلرزد و نه بغض مینشیند پسِ کلماتش.
دخترک اما ذره ذره توی چادر مادرش فرو میرود و انگار بابای پشتِ پرچم را میبیند که اشکاش تند تند میریزد و پاکشان میکند.
- منو سلاله خیلی دوست داریم. بهت افتخار میکنیم چون تو بابایِ قهرمانی. خداحافظ باباجون.
زن بلند میشود و دخترک آرام و سنگین کنارِ مادرش کشیده میشود. آنقدر آرام میرود که دیگر نه موهای خرگوشیاش توی هوا تاب میخورد و نه بستهی هدیهی توی دستش.
ما بغضِ پشتِ سَدیم. روضه دوباره پخش میشود و سیل میشویم.
دشمن باید این قاب را ببیند، این صدا را بشنود. صدایِ این زن صدایِ تاریخ است. انگار که کسی از هزار و چهارصد سال پیش ایستاده بالای تَل و روضهی مقتل میخواند.
پن: سلاله دخترِ شهید مدافعِ وطن، شهید حسن مهدیپور است.
محدثه نوری
چهارشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا
خشت پنجم؛ روایت سمنان
ble.ir/kheshte_panjom