با دستان پیر و چروکش روی گلابی دست میکشد، کارش شبیه نوازش پدرانه میماند...
یکی دو سال نیست، شصت سال است برای درخت هایش پدری میکند.
درخت گلابی و گیلاس و سیب و... یکی یکی کنار هم قد علم کردهاند.
لبخند میزند و میگوید:
تعداد گیلاس از همه بیشتر است!
ولی از نظر وزنی بخواهی گلابیهایم بیشترند.
بین آنها راه که میرود، تنهی درخت از او راستتر دیده میشود،
مشخص است. که روز به روز جوانیاش را به آنها هدیه داده، پوست صافش، قد راستش و توان جسمیاش.
چشمش میافتد به درخت سیب، بیل را برمیدارد و اطرافش را گودتر میکند، تا بهتر آب به آن برسد.
بعد لبخند نارنینی روی صورت شکستهاش دیده میشود، ناگهان یاد جهادهای چندین و چند سال قبل میافتد.
از جنگ هشت ساله میگوید، وقتی دل از باغ و درختانش بریده و برای دفاع عازم شده.
اشک داخل چشمان کمسویش حلقه میزند،
دلش هوای حرم کرده.
هر وقت که دلتنگ آنروزها میشود، دوای دردش حرم است؛ حرم!
به حرم وارد که شد، سلام میدهد و تصمیم آخر را اعلام میکند: باز هم جهاد!
میگوید: مظلومترینهای عالم مشخصاند، باید که کاری کنم. راه معلوم است. از اینها مظلومتر میشناسید؟ نوزاد، بچهی کوچک، زن، مرد همه را دارند میکشند.
درختانش به یاری جهاد او میآیند.
نیت میکند،
نیتی به رنگ موهای سپید سرش:
«صد میلیون تومان از فروش میوههایم
برای بچه های لبنان و غزه...»
دوباره به گنبد نگاه میکند، با یاری آقا امام رضا علیه السلام
پ.ن: روایتی از انفاق باغدار شاندیزی
کوثر نصرتی
یکشنبه | ۲۲ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
مشهدنامه، روایت بچه محلهای امام رضا علیهالسلام
ble.ir/ mashhadname