چهار شنبه, 11 تیر,1404

باید وسط جنگ زندگی کرد

تاریخ ارسال : یکشنبه, 01 تیر,1404 نویسنده : مریم وفادار تهران
باید وسط جنگ زندگی کرد

صداها از شب قبل نزدیک‌تر بود. استرس نداشتم اما خواب به چشمانم هم نمی‌آمد. صبح فهمیدیم دوتا کوچه بالاتر را زدند. صدایش بیخ گوشمان بود. دخترها نزدیک صبح وقتی هنوز چشم به راه پدرشان بودند، خوابشان برد. همسرم اما نیمه شب برگشت. خوراک و استراحتش شبیه آبگوشتی تریدی شده بود که داشت می‌خورد. میان هر قاشقی که می‌بلعید، تعریف کرد که مهرآباد را زدند. می‌گفت همین که پایش رسیده به حوزه زدند. خدا رحم کرد. برایش دعایی خواندم و فوت کردم. همانطور که غذایش را می‌خورد گفتم: کی تموم می‌شه؟ 

مکثی کرد و گفت: تازه شروع شده... 

می‌دانستم که این روزها قرار است کم‌تر ببینمش. مسئول حوزه بسیج بود و کارهایش زیاد. بیش‌تر باید در صحنه می‌بود و بیش‌تر باید کمک می‌کرد. وقتی غذایش را خورد تعریف کرد که موقع انفجار مردم ترسیده بودند. هر کسی دنبال خانواده‌اش بود. یک خانه نزدیکی محله مورد اصابت قرار گرفته بود و مردی داشت با جزییات فیلم می‌گرفت. بهش تشر زده بودند که فیلم‌برداری نکن و او هم با قلدری گفته بود که "خونه، زندگیه خودمه.. دلم می‌خواد فیلم بگیرم" بقیه هم سکوت کرده بودند. تشنج توی این روزها سم خالص بود. باید مدارا کرد با برخی. البته نه با همه. رفتارهای مشکوک و رفت و آمدهای مشکوک‌تر باید گزارش می‌شد. وقتی داشت می‌خوابید گفت: می‌دونی مهدیه؟ من دلم می‌‌سوزه که از همین خودیا داریم می‌خوریم که بهشون نمی‌شه گفت حتی خودی. یه ناخودی وطن فروش که راست راست داره توی سطح شهر می‌چرخه. 

دلش سوخته بود اما نشانش نمی‌داد. صبح بعد از استراحت سه چهار ساعته دوباره خواست برود. قبل از رفتنش دم در ایستادم. 

همانطور که کفش را می‌پوشید و سرش پایین بود گفت: دلم گرمه تو حواست هست به دخترها. مراقب باشین. به بشری قول دادم ببرمشون تجمع غدیر. میام بعدازظهر. 

رفت. من و سه دختر را گذاشت و رفت. جنگ خاک ننداخته بود روی وسایل خانه اما روحمان را خانه‌خراب کرده بود. تمام تلاشم این بود که محکم باشم. خودم باشم. یک مادری که دارد از خانه و زندگی‌اش محافظت می‌کند. بعدازظهر اما هادی دیر آمد. توی راه هم کلی سفارش کرد که زودتر برگردیم. طهورا ازش پرسید: بابا یعنی نمیای شما؟ 

گفت کارش هنوز مانده. چه کاری بود؟ دقیقا اوضاع چطوری بود را نمی‌گفت. خیلی حرف نمیزد. ما را پیاده کرد و رفت. ما هم رفتیم در دل جمعیت. مردم آمده بودند. درست مثل ما. غرورشان خدشه دار شده بود. درست مثل ما. همه انگار یک درد مشترک داشتیم. یک حرف مشترک. یک ایران ما را دور خود جمع کرده بود. انگار همه دل‌گرمی هم شده بودیم. من با دختر یک ساله‌ام مرهم درد همان زن میان‌سالی بودم که نگاهش گیر کرده بود به ما. آن دختر معجرپوش سبز هم شده بود دل‌گرمی من. پای برنامه‌ها کمی نشستیم و دردمان را وسط گذاشتیم. کمی از حال و هوایمان هم گفتیم. از اینکه چطور فهمیدیم و چی شد. من که آن شب مهمان داشتم. بساط آبگوشت روی گاز بود و سبد سبزی و ظرف ترشی آماده می‌کردم. صدای جنگ از خیلی دورتر می‌آمد اما نفهمیدم. فکر کردم لابد باز یکی از ساختمان های داخل کوچه بازسازی می‌شود. اما صدا ساخت و ساز هم انقدر منظم؟ کمی که گذشت، مهمانانمان آمدند و دست پر. با خبری از تعرض به ایران. موشک ها از نیمه شب بر روی ما سایه انداختند. صبح روز بعد اما زندگی جریان داشت. میان کوچه. در صف نانوایی. حتی صدای بوق بوق عروسی هم می‌آمد. همیشه وقتی فیلم جنگی می‌دیدیم که در دل بحران بساط پلو زعفرانی و مرغ راه انداختند با خودم می‌گفتم مگر می‌شود در دل جنگ زندگی کرد؟ اما امروز با خودم می‌گویم دقیقا باید وسط جنگ زندگی کرد. ایستاد و جا نزد. این را به خواهرم هم گفتم. وقتی ازم پرسید که نمیای سمنان؟ کجا می‌رفتم؟ همسر و خانه و زندگی‌ام این‌جا بودند. می‌ایستادم. می‌جنگیدم و جا نمی‌زدم...


مریم وفادار

سه‌شنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران


برچسب ها :