چهار شنبه, 11 تیر,1404

بدجور تبریزو زدن

تاریخ ارسال : پنجشنبه, 05 تیر,1404 نویسنده : کبری جوان سمنان
بدجور تبریزو زدن

توی بالکن لباس پهن می‌کردم که گوشی همراهم زنگ خورد. رفتم سراغ گوشی و جواب دادم. همسرم بود: «زنگ بزن ببین تبریز چه خبره؟ می‌گن بدجور تبریزو زدن.» شنیدنِ تبریز را زدند همانا و قطع تمام ارتباطاتم با تبریز همانا. توی ذهنم تبریز ویران شد. خانه‌ی پدری با تمام خاطراتش روی زمین فرو ریخت. دیگر هیچ تماسی را پاسخ نمی‌دادند. همه‌ی مسیرهایی که می‌توانستی با آن به تبریز برسی مسدود شده بود. از خیابان‌های تنگ و باریکِ منتهی به کوچه‌یمان دودهای سیاه خارج می‌شد. همه‌جا تاریک بود و پر از گردوغبار. درختان توت سرسبز پارک نزدیک خانه‌یمان در یک آن تبدیل به خاکستر شدند. به جای صدای گنجشک‌ها و کلاغ‌ها صدای تیروترقه می‌آمد و به جای صدای هوهوی دلنشین باد صدای جنگنده بود که به گوش می‌رسید. من دیگر تبریز را نداشتم. من بی‌وطن شده بودم. تصویرسازی‌های ذهنم داشت تاریک ‌و تاریک‌تر می‌شد که خودم را به خودم آوردم. نه، نه. مگر می‌شود دیگر تبریز نباشد؟ تبریز از تمام جنگ‌ها و قحطی‌ها جسته و سرفراز توی بهترین جای تاریخ ایستاده است. امکان ندارد که فرو بریزد و دیگر نباشد. تماس‌های اخیر گوشی را نگاه کردم. دنبال کسی بودم برای خبر گرفتن. اولین نفر نام بابا هست با قلب قرمزِ کنارش. قطعا به بابا زنگ نمی‌زنم. بابا نه تنها اطلاعاتی نمی‌دهد بلکه مرا و جنگ را به سخره می‌گیرد. همین دیروز که شنیدم فرودگاه تبریز را زده‌اند به او زنگ زدم. هرچه پرسیدم به قدری جدی و با خونسردی تمام گفت نه اینجا خبری نیست که احساس کردم ما اهل تبریز دیگری هستیم. وقتی هم آخرین تلاش‌هایم را کردم تا چیزی از زیر زبانش بکشم و پرسیدم: «مگه فرودگاهو نزدن؟» گفت: «فرودگاه مارو که نزدن.» پرسیدم: «شما فرودگاه مجزایی داری؟» گفت: «بله، دل‌های مؤمنان محل فرود فرشته‌هاست.» این نمی‌دانم‌هایش ربطی به پویش نمی‌دانم‌ها ندارد. سبک زندگی همیشگی او نمی‌دانم است و ما حتی در روزهای عادی هم نمی‌توانیم چیزی از او بدانیم. سبک زندگی‌ای که در این روزهای جنگی باید سبک زندگی همه ما باشد. نام بعدی مامان است با قلب قرمز کنارش. مامان هم گزینه‌ی مناسبی نیست. همینطور به صورت عادی نگران است و ما دوریم از هم و چه بپرسم از او؟ نام بعدی محدثه است؛ همسرِ برادرم. بهترین گزینه‌ی ممکن را پیدا کرده‌ام. تماس می‌گیرم. صدای بوق می‌آید. تا به حال از شنیدن صدای بوق خوشحال نشده بودم. صدای بوق یعنی هنوز ارتباطمان وصل است و حیات توی شهر جریان دارد. جواب می‌دهد. بعد از احوال‌پرسی‌های همیشگی می‌پرسم آنجا خبری است؟ می‌گوید: «والا ما نه چیزی می‌شنویم و نه چیزی می‌بینیم. ولی می‌گن یه تعداد از نظامیا شهید شدن.» تماسمان تمام می‌شود. تبریز زنده بود. هنوز می‌شد رفت و توی کوچه‌هایش قدم زد. می‌شد از دیدن خانه‌های آجری‌ای که پیچک‌ها رویش زندگی می‌کردند لذت برد. همه‌ی این می‌شد‌ها مرهون آدم‌هایی بود که سینه سپر کرده بودند تا کمترین آسیب روانی و جسمی به مردم برسد. آدم‌هایی که فارغ از نژاد برای ایران ایستاده بودند که ما همه «باش وروخ ولی دشمنه باش ایمروخ» (سر می‌دهیم ولی برای دشمن سر خم نمیکنیم.)


کبری جوان

چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #سمنان


برچسب ها :