تار و پود دستمال توی دستهای کُپُل فاطمه از هم وارفته و هربار یک تکهاش کنده میشود و میریزد روی میز. پای صحبتش روی آدم کم میشود. از کلمات محکم و حرارت خندههاش وسط گفتوگوها پیداست کولهبارش را برای راهی طولانی بسته. نوههای ریزهمیزهاش از سر و کولش بالا میروند و او با حوصله دنبالشان میکند. خیلی عادی میگوید همسر و پسرش در جبهه هستند و ازشان خبری ندارد. مثل خیلی از خانوادههای مقاومت که از عزیزانشان بیخبرند. پیش آمده شبها موقع زیارت خبر شهادت رزمندهای میرسد و خانوادههای شهدا پناه میآورند سمت حرم حضرت زینب(س). آرام و بیصدا زانو میزنند پای ضریح و اشک میریزند. اینجای داستان سوریه شباهت عجیبی به ظهر عاشورا دارد وقتی خبر شهادت اصحاب امام (ع) به خیمهها میرسید و عقیله بنی هاشم پناه زنها و دخترهای شهدا میشد. صدای فاطمه از فرط گریههای مادرانه یواشکی، یا شاید هم هوای سرد و خشک زینبیه دو رگه شده. هدایت دختر بزرگش تازه پا گذاشته بود توی بیستویکسالگی. صورتش عین پنجه آفتاب است. به عشق امام رضا (ع) و سید القائد داشت فارسی یاد میگرفت که بیاید ایران پزشکی بخواند. تازه ترم آخر رشته فیزیوتراپی را تمام کرده بود. توی بیمارستان ازش خواسته بودند چادرش را در بیاورد و روپوش تنش کند اما هدایت روی همان چادر لبنانی روپوش سفیدش را میپوشید. فاطمه دماغش را میکشد بالا. آنقدر با آن تکه دستمال توی دستش ور رفته و چلاندتش که دیگر زورش به نم نم اشکهای او نمیرسد و پهنای صورتش خیس میشود. شال ساتن سفیدی که با تصویر هدایت دور گردنش انداخته را نشانمان میدهد.
روز نیمه رمضان ماشین را برداشت که برود بعلبک کشافه المهدی، جشن میلاد امام حسن مجتبی (ع). فاطمه الکی گفته بود ماشین بنزین ندارد شاید از خیر کشافه بگذرد اما حنایش برای هدایت رنگی نداشت، در جوابش گفته بود «مامان خواهش میکنم. باید حتما برم...» خواهر کوچکتر و عروسشان را هم با خودش برد.
آن روز هوای بقاع بهاری بود...
انگار خاطراتش دوباره زنده شده باشد، صداش میلرزد و آن تکه از هم گسیخته را فشار میدهد کنج چشمهاش. طاقت دستمال تمام میشود و ول میشود روی میز.
دختر کوچکش ماسک آبی کاربنی گذاشته. تازه فکش را جراحی کرده. یادگار همان روز است. فاطمه میگوید «عملش موفقیتآمیز نبود»
دخترک هر چند نمیتواند حرف بزند اما تند تند توی صفحه یادداشت تلفنش چیزهایی تایپ میکند و نشانمان میدهد و تلاش میکند توی بحث مشارکت کند.
«آن روز همه چیز عادی بود. عروسمان پشت فرمان ماشین نشسته بود. بچهاش توی آغوش هدایت بود. چند لحظه قبل از آن اتفاق بچه را داد بغل من. همه چیز توی یک چشم بر هم زدن اتفاق افتاد. ماشینی که نزدیکان بود را زدند از شدت موج انفجار ماشین ما از زمین کنده شد. دیگر چیزی یادم نیست. تاچند هفته بیهوش بودم و متوجه نبودم چه اتفاقی افتاده. حتی نمیدانستم هدایت شهید شده...»
فاطمه دوباره کلاف کلام را میگیرد توی دستهاش. آن شب منتظر بوده که دخترها بیایند و با هم افطار کنند که عروسش تماس میگیرد. از صداش میفهمد اتفاقی افتاده اول حال هدایت را میپرسد...
عروس از پشت تلفن گفته بود حالش خوب نیست اما فاطمه فهمیده بود که شهید شده!اشک توی چشمهایش حلقه میزند و میگوید «هنوز گرمای دستش را دور گردنم حس میکردم وقتی بغلم کرده بود. صهیونیستها ماشین علی جوهری یکی از رزمندههای مقاومت را هدف گرفته بودند. ماشین دخترهای من پشتِ ماشین آن جوان بود. هدایت دوست داشت در راه مقاومت شهید شود و به آرزوش رسید. قبل از اینکه افطار کند.»
بعد از ام یاسر همسر سید عباس موسوی هدایت دومین شهیده مقاومت در منطقه بقاع است که سید حسن در سخنرانیاش از او یاد کرده و فاطمه این تکهاش را که تعریف میکند گرمای عجیبی پخش میشود توی صداش و گونههاش گُل میاندازد. آن روز وقتی رفت بیمارستان جرأت نکرده بود برود و از نزدیک ببیندش.
«دل دیدنش را نداشتم. فقط از دور نگاش کردم. آرام خوابیده بود. با همان لبخندی که همیشه روی لبش بود. روز خاکسپاریِ شهدا هدایت را با علی جوهری تشییع کردند.»
زنهای فامیل و دوست و آشنا خیلی پیش آمده که خوابش را ببینند. هدایت بهشان گفته رسول خدا (ص) به من وعده بهشت داده. خودش ولی خواب هدایت را ندیده جز یکبار که لباس عروس پوشیده بود.
لباس عروس...
آرزوی همه مادرها برای دخترهایشان.
گفتوگو را متوقف میکنیم. از چشمهاش پیداست قلبش دارد فرو میپاشد. میگوید چند روز قبل از شهادتش براش خواستگار آمده بود. شانههاش میلرزد یک جوری که هیچ دستمالی چاره اشکهاش را نمیکند...
میداند دخترش توی بهشت عروس شده و ام یاسر براش مادری میکند...
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/ tayebefari
دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | کشور سوریه - شهردمشق