سفره تازه جمع شده بود. مهمان سفره خواهر و شوهرخواهر عزیز بودیم. وسط خانه ایستاده بودم. همسرم هم.
- داره میلرزه؟
در شیشهای کابینت را دیدم که لحظهای لرزید. حقیقتش را بخواهید سنسور لرزشنگارم خراب است. سالها پیش که تهران زلزله باران شده بود. یک بار داشتم توی سالن خوابگاه راه میرفتم که دیدم همه با ترس پریدند بیرون. جیغ میزدند زلزلهههههههه. من هم که هیچ نفهمیده بودم با حفظ خونسردی برگشتم اتاق و نشستم روی تخت که یا بمیرم و یا زنده بمانم.
بگذریم... اول همسرم پرید توی تراس بعد من. در جستجوی محل انفجار بودم. هیچ نبود. برگشتیم داخل.
- بزن شبکه سمنان باید بگن چی شده.
خواهرم کانالها را بالا پایین کرد.
دختر خانمی داشت صحبت میکرد. از پشت صحنه صدایی آمد.
- خانم بهت میگم بیاااا.
دختر فرار کرد. انگار فیلمبردار و عوامل پشت صحنه زودتر فرار کرده بودند. چند ثانیهای چشممان به صندلی خالی بود. این را که دیدم سریع خواهرزادهام را بغل کردم. گفتم اگر انفجاری شد وقت را تلف نکنیم و سریع به گوشهای شیرجه بزنیم. ولی دیگر خبری نشد. هنوز قلبم تند میزد. واقعیتش کمی ترسیده بودم. حنانه هم در بغلم مثل مار پیچ و تاب میخورد و میخواست خودش را از دستم خلاص کند. چقدر خوبند بچهها اصلا در دنیای ما نیستند. در باغ خودشان سیر میکنند. لابد آن لحظه من حکم توری را داشتم که وقت راه رفتن کشیده بودش بالا و نمیتوانست خودش را از دستش خلاص کند. بعد چند دقیقه که دیدیم از انفجار خبری نیست. نشستیم. پیام دوستم از شدت زلزله و مرکز لرزش خیالمان را راحت کرد که زلزله بوده. خیال راحت در این شرایط چیز جالبیست. همین زلزله تا بهحال در کشورمان بیشتر قربانی و خرابی داشته تا این انفجارها.
دیگر حنانه را رها کردم و شوخی و خندهها شروع شد.
- همه رو برق میگیره ما رو چراغ نفتی!!
- تو این وضعیت خدا با ما شوخیش گرفته.
دخترخانم هم به صفحه تلویزیون بازگشته بود. داشت برای خالی نبودن عریضه انگشتش را تکان میداد. امیدوارم حداقل در آرشیو پخش این تکه از برنامه را کات کنند و به قبل از فرارشان منقل کنند.
سحر مظفری
شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | #سمنان #درجزین
خشت پنجم
ble.ir/kheshte_panjom