شنبه, 20 اردیبهشت,1404

برکت

تاریخ ارسال : یکشنبه, 13 آبان,1403 نویسنده : مهدیه مقدم تهران
برکت

طوری که خواهرها و پدرش نبینند، ابروهایش را چند بار 

بالا و پایین داد و بی‌صدا تکرار کرد: "نگو"

همیشه به حرف‌هایش گوش می‌دادم. اینکه دوست نداشت بدون اجازه‌ی او کاری کنم را سمعاً و طاعتا قبول کرده بودم، اما این‌ بار فرق داشت. آن لحظه چیزی نگفتم و در جواب خواهر شوهرم که پرسید: "تولد فاطمه رو چه روزی می‌گیری؟" گفتم: "امسال تولد نمی‌گیریم."

وقتی آقا مهدی بلند شد تا چای بیاورد، زهره را صدا زدم: "زهره جان، هزینه‌ی تولد فاطمه را برای بیت رهبری واریز کردیم."

کمی در سکوت نگاهم کرد و دو زانو سمت آشپزخانه گردن کشید: "داداش چرا این‌ کارو کردید؟"

مهدی از همه جا بی‌خبر سینی چای را آورد و تعارفمان کرد: "چی کار؟"

زهره نگاهی به فاطمه که روی پای پدربزرگ ورجه، وورجه می‌کرد انداخت: "تولد فاطمه رو میگم. چرا پولشو دادید جای دیگه. بچه گناه داره. تولد چاهار سالگیش چی؟" 

زهره همان‌طور یک‌ریز داشت غر می‌زد و غصه‌ی تولد برادرزاده‌اش را می‌خورد. آقا مهدی سینی چای را جلوی من گرفت و اخم ریزی توی صورتم رفت: "حلقَتو نگیا"

اینکه حلقه‌ی ازدواج و طلاهای ریز خانه‌ را هم به مقاومت هدیه داده‌بودم، نگفتم. 

این را هم لو ندادم که وقتی توی گروه مجازی دانشگاه حرف‌ها رسید به حکمِ فرض، من برای بچه‌ها نوشتم: "بچه‌ها دیگه هیچی نداشته باشیم، حلقه داریم که و اکثر دوستانم حلقه‌هایشان را اهدا کرده بودند."

- آبجی امسال رو گذاشتم به خواست مریم. هرچی اون بگه.

ازم خواست حالا که اوضاع جهان به هم ریخته‌ست، اختیار مسائل مربوط به جنگ رو بدم به خودش. منم قبول کردم. 

زهره، مثل بادکنکی که سوراخ شده باشد وا رفت: "بابا هیچی بهشون نمیگی؟"

پدرِ مهدی، فاطمه را روی شانه‌اش گذاشت: "چراغی که به خونه رواست، به مسجد حرومه."

مهدی را یک تنه انداخته بودم وسط معرکه.

قند را دهانش گذاشت و یک قلپ چای خورد: "بابا جان ما که هرسال تولد پُر و پِیمون واسه نوه شما گرفتیم. حالا یه امسال نگیریم. به خدا بچه‌های لبنان و غزه رو آدم می‌بینه جیگرش آتیش می‌گیره"

خنده‌ای انداختم گوشه‌ی لبم: "تازه قراره تو مهد براش کیک ببرم با دوستاش تولد بگیره. خودش که خیلی دوست داره. مگه نه فاطمه‌جون"

فاطمه جلوی بابابزرگ ایستاد و موهای او را به هم ریخت: "باباجون انقدر حال می‌ده تو مهد‌. دیروز نورا تولدشو تو مهد گرفت. خیلی خوب بود‌. لباس چین چینی هم پوشیده بود. منم می‌خوام لباسه که دامن پفی زرد داره رو ببرم تو مهد تنم کنم."

خیال عمه و بابابزرگ کمی راحت شد. از خنده‌ی روی صورتشان معلوم بود. اینکه فاطمه انقدر برایشان تافته‌ی جدا بافته باشد، طبیعی بود‌. خدا به پسرشان بعد از هفده سالِ آزگار دوا و دکتر این دخترک شیرین زبان را هدیه داده بود.

هزینه‌ی تولد را برای بیت رهبری واریز کرده بودیم و تقریبا با صفر تومان باید تا سر ماه سَر می‌کردیم که پدرم از شمال زنگ زد و خبر داد: "بابا جان ما و داداشت‌ اینا داریم میایم تهران هم تولد فاطمه اونجا باشیم، هم‌ماشینمو از ایران خودرو تحویل بگیرم."

همان پشت تلفن برایش تعریف کردم که امسال تولد مفصل نداریم و بابا گفت: "باشه پس فقط بیایم فاطمه رو ببینیم دیگه."

بابا ماشین صفرش را جلوی در خانه پارک کرد و کیک تولد بزرگی را با خود آورده بود: "مریم جان، بابا به جای شیرینی ماشین، کیک خریدم. نارنگی هم از باغ آوردم برو از تو ماشین بیار."

نارنگی‌های قشنگ و مجلسی را شستم و کنار سیب‌هایی که داداش از باغ دماوندش آورده بود، چیدم.

کیک و میوه به اندازه‌ی مهمان‌ها بود و فقط زنگ من کم بود تا همه‌ی فامیل را دعوت کنم برای یک جشن تولد ساده.

هرچه توی فریزر بود را بیرون آوردم و غذاهایی با مقدار کم و متنوع درست کردم.

آنقدر همه خوشحال بودند که زهره وسط مهمانی ایستاد و بلند گفت: "زن‌داداش هر سال پول تولد فاطمه رو بده خیریه‌ای جایی. امسال که نمی‌خواستی تولد بگیری هم میوه خوردیم هم داریم‌ می‌بریم. غذا هم که چند مدل بود خدا می‌دونه؟ بچه‌ها هم خیلی کیف کردن."

زیر لب جوری که فقط مهدی بشنود، اضافه‌کردم: "و برکتش برمی‌گرده به زندگی و مال و اهل و عیال و خاندانمون."


روایت نسرین محمدی

به قلم مهدیه مقدم

ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402

چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | تهران

 


برچسب ها :