یکشنبه, 21 اردیبهشت,1404

بفرما لبوی تازه!

تاریخ ارسال : یکشنبه, 16 دی,1403 نویسنده : مهدیه‌سادات حسینی کرمان
بفرما لبوی تازه!

وسط بوی آتش و دود و نان تازه، عطر لبو ذهنم را قلقلک داد. همان موکب پارسال بود و درست همان جای قبلی‌اش.

پارسال همین ساعت‌ها بود که رفته بودم پشت موکب، توی محوطهٔ قبرستان که برای مزار آشنایی، فاتحه‌ای بخوانم و همان‌جا بود که با چندتن لبو روبرو شدم! توی گونی‌های سفیدرنگ روی هم تلنبار شده بودند؛ آتش زیر دیگ‌ها تازه روشن شده بود و هنوز اول بسم‌الله پختشان بود.

خادم‌ها، لبوها را که از دیگ در می‌آوردند، می‌گذاشتند توی سینی‌ها و تکه‌تکه می‌کردند و آب سینی را که خالی می‌کردند، با آب باران قاطی می‌شد و کنار جدول‌ها راه می‌افتاد.

هرکسی می‌دید خیال می‌کرد این آب سرخ، لابد خون است! 

زیاد طول نکشید که همان حوالی دو انفجار رخ داد و خون شهدا راه افتاد کنار جدول‌ها و دیگر کسی شک نداشت که این آب سرخ، قطعا خون است!

بعد از انفجار، موکب‌ها را مجبور کردند که برای حفظ امنیت بیشتر و بهتر، تعطیل کنند اما صاحب موکب لبوها باید چه می‌کرد؟

آن همه لبوی نذری، آن همه گونی زیر آفتاب و باران، آن همه امید‌ و تلاش به ثمر نرسیده...

خادم‌ها فرصت گرفته بودند و لبوها را شبانه‌روز پخته بودند و هرجا که می‌توانستند پخش کرده بودند.

دوسه روز از حادثهٔ انفجار می‌گذشت که دلم هوای گلزار را کرد و توی مسیر خادم جوان موکب لبویی را دیدم. علاوه بر پیاده‌ها، جلوی ماشین‌ها را می گرفت و لبوهای پخته و خام را توی ظرف یک‌بارمصرف و پلاستیک، با خواهش به مردم می‌داد. خیال کردم: محال است با این همه سختی که کشیدند، دوباره سال آینده موکب بزنند و هوس پخت چند تن لبوی تازه کنند!

غرق مرور پارسال بودم که همان خادم جوان با سینی آمد جلویم: «بفرما لبو، لبوی تازه، نذر حاج‌قاسم!»

به هزار آدمی نگاه کردم که توی فشار جمعیت سعی داشتند خودشان را به مزار حاج‌قاسم برسانند و توی دست خیلی‌ها یک ظرف کوچک لبو بود.


مهدیه سادات حسینی

پنج‌شنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | #کرمان

 

برچسب ها :