هوا گرم بود. نگه داشتیم برای پخش نذریها. توی گروه فرهنگی تصمیم گرفته بودیم برای پیروزی جبهه مقاومت و جمهوری اسلامی، پویش قربانی بلاگردان ایران راه بیاندازیم.
موقع پخش نذورات چشمم افتاد به مغازه کوچکی. از همانها که میتوان بهشان گفت بقالی؛ فانتا نارنجی دارند، کوکای مشکی و پفک مینو. از همانها که در دهه ۶۰، جوانی تصمیم گرفته است جلوی حیاط خانهاش را تبدیل کند به مغازه تا خرج خانواده دربیاید.
رفتم پرسیدم: «حاج آقا، آب معدنی دارین؟»
گفت:« آب معدنی؟! نه بابا؛ ولی آب خنک تو خونه هست، میارم.»
گفتم: «نه ممنونم، برای ماشین میخواستم.»
از بقالی بیرون آمدم و داخل ماشین نشستم به امید مغازه بعدی. چند دقیقهای نگذشته بود که پیرمرد با بطری آب خنک و لیوان استیل از خانه آمد سمت ما. چند جملهای صحبت کردیم و درد و دل کرد.
مریم آهنج
یکشنبه | ۱ تیر ۱۴۰۴ | #خراسان_رضوی #سبزوار