چهار شنبه, 11 تیر,1404

به تیر از کمان دوست

تاریخ ارسال : پنجشنبه, 26 مهر,1403 نویسنده : طیبه فرید شیراز
به تیر از کمان دوست

شیشه را دادم پائین. هوای خنک ظهر پائیز که با ادکلن دخترهای دبیرستان سرکوچه قاتی شده بود همینطوری هُل خورد توی اتاق ماشین. راننده جوان که موهای قرمز کم پشت و صورتی پر از کک و مک داشت پیچ ضبط را چرخاند.

- برای من نوشته گذشته‌ها گذشته/ تمام قصه‌هام هوس بود

برای او نوشتم برای تو هوس بود/ ولی برای من نفس بود...

شاعر شکست عشقی خورده بود و حالا داشت توی روزگار پسا عشق با معشوق هوس‌باز بی‌وفاش نامه‌نگاری می‌کرد. هر چی لیلیِ بی‌معرفت با لفت دادنش اعتراف می‌کرد که عشقش کشک بوده و خرش از پُل گذشته، شاعرِ مجنون باورش نمی‌آمد و هی می‌گفت «ولی من جدی جدی نفسم به تو بنده». حالا درک سطحی و نازل شاعر از عشق را یک‌نفر خیلی خنک داشت می‌خواند و به جز من هزار نفر دیگر هم شنیده بودنش و عین راننده زمزمه‌اش می‌کردند! فراستیِ درونم با کنایه شروع کرد به غر زدن که «چقدم شکست عشقی زیاد شده! معلوم نیست چه غلطی می‌کنن که یکیش به سرانجوم نمی‌رسه. چرا این تعلقای چرک مرده بی‌خود و روزی صد بار با خودشون ازین‌ور می‌برن اون‌ور. اصلا تو چرا داری گوش می‌دی؟» خودزنی و ضجه‌های نیابتی خواننده از قول شاعر که تمام شد راننده مو قرمز زد تِرَک بعدی. شاعرِ دوم، شیرِ منبع ده هزار لیتری آب را مستقیما بسته بود به روزهای اول تجربه عاشقانه‌اش و داشت عین‌خُل‌ها پته احساسش را می‌داد به آب. انگار هنوز صابون تجربه‌های شاعر قبلی به تنش نخورده بود...

- تو ماهی و‌ چشمون سیاهت شب تارم

چه حس عجیب و دلفریبی به تو دارم

بین من و تو راز قشنگیست که عشقست...

دل را تو نباشی به که باید بسپارم....

با صدای دوپس دوپس تمام اجزا و قطعات ماشین از کف تا سقف شروع کرده بود به لرزیدن. مغزم کشش این همه سرد و گرم شدن را نداشت. این همه عاشق شدن و فارغ شدن...

تاب این همه خالی شنیدن را نداشتم. خالی بودن از درون‌مایه عاشقانه. چقدر عشق چیز بی‌اعتباری شده بود که آدم‌ها بی‌هیچ تیشه‌زدنی به‌دستش آورده بودند. چقدر اجزائش نسبت به هم منقطع و بی‌ربط بود که اینقدر زود از دست داده بودنش و چقدر جزئی و دم دستی و سهل الوصول بود که مرد راننده می‌توانست ظرف همین مدت کوتاه دو مدلش را مرور کند. یادم افتاد به ترانه عربی «مِیحانه» بگذریم که میحانه خودش واسطه بود و هیچ‌کاره. قصه‌ی جِسر مسیّب هم اگر ماندگار شد مال این بود که به هم نرسیدند! عین لیلی و مجنون که اگر رسیده بودند چیزی نمی‌ماند که بشود دستمایه شعر نظامی. مغزم کشش این حجم از حرف‌های بی‌مایه را نداشت. خودم را جمع و جور کردم و با صدای حق به جانبی به راننده گفتم:

- ببخشید آقا من به تازگی یکی از نزدیکانمو از دست دادم و به احترامش این ایام موسیقی...

هنوز آخر کلامم منعقد نشده بود که راننده ضبط را خاموش کرد وگفت «ای بابا، خانم زودتر می‌گفتید، خدا رحمتش کنه»

می‌خواستم بگویم رحمت شده بود اما نگفتم. می‌خواستم بگویم عشق این گ‌هایی که داری می‌شنوی نیست اما نگفتم. می‌خواستم بگویم عشق خیلی شریف‌تر از چشم‌های سیاه آدم است، خیلی عمیق‌تر و جدی‌تر از حس دلفریبی که شاعر دومی داشت. اصلا با دوپس دوپس نمی‌شود به او فکر کرد. می‌خواستم بگویم عشق خون می‌خواهد و این که به تازگی از دستش داده‌ام از فرط عشق جان داده. اما نگفتم...

دکمه بغل موبایلم را فشار دادم تصویر خنده سید توی قاب گوشی ظاهر شد. چند هفته بود که یک تکه از قلبم کنده شده و توی دستم یا این ور و آن ور داشت تالاپ و تولوپ می‌کرد...

آخرهای مسیر بودیم. رد آفتاب افتاده بود روی سر و پکالم و باد بوی ادکلن دختر دبیرستانی‌های سر کوچه را از توی اتاق ماشین برده بود بیرون. توی سرم صدای زمخت و مردانه سعدی را با پس زمینه اقتلونا تحت کل حجر و مدر پلی کردم...

«بی حسرت از جهان نرود هیچکس به در

الا شهید عشق به تیر از کمان دوست...»


طیبه فرید

eitaa.com/tayebefarid

سه‌شنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز

 


برچسب ها :