دلتنگی چند روزی هست نفسهایم را بریده. رشتههای صدا توی گلويم گره خورده بود و دستهای نامرئیِ غربت، آنها را دور انگشتانش پیچیده.
صبح، بعد از بدرقهی بچهها به سمتِ مدرسه، در اتاقم پناه گرفتم. میز تحریر، جز چند لکهی خشکشده از اشکهای دیروزم، چیزی برای گفتن نداشت. موبایل را برداشتم و بیحوصله میانِ آهنگها گشتم. چشمم به رادیو افتاد. روشنش کردم. اول صدای باران آمد و بعد شروع شد؛ «سلام علی آل یاسین...»
صدایش مثل تیری سدشکن، بغضم را شکست. یتیمی، سالهاست که سایهی سنگینش را بر سرمان انداخته. این روزها، جهان در حبابی از غم فرو رفته و حال خیلیها خوب نیست.
غرق افکارم بودم. نشانه خواستم. نشانهای که ثابت کند فریادِ بیصدایم به جایی رسیده.
روز بعد، تماس از طرف یک دوست همان نشانه بود. دعوت به پیادهروی و استغاثه در جمکران. قلبم در تضادی از بیقراری و آرامش دست و پا میزد. دعوتش را قبول کردم.
خود را به ازدحامِ بلوارِ پیامبر اعظم قم سپردم. بین جمعیت، سبک بودم. مثل پرندهای که بر باد سوار است. سکوت هم مسیر تنهاییام شد. هوا نفسگیر بود. این بار نه از گرمای آفتاب، که از سنگینیِ دلهایی که برای غزه میتپید. بلوار پیامبر اعظم، رنگ دیگری داشت. پرچمهای سبز و سفید و سرخ، میان پرچمهای زرد حزب الله و غزه تاب میخوردند.
پا به پای جمعیت حرکت کردم. پیرزنی روی ویلچر با چادر سیاه مشتش را گره کرده بود و زیر لب دعایی زمزمه میکرد. جوانی با کفنپوشِ «فلسطین» عاشقانه قدم برمیداشت.
دختر کوچکی که مرتب بغضش را قورت میداد پلاکاردی از عکس کودک شهید اهل غزه، بالاسری گرفته بود. آن کودک چشمهای بازش هنوز منتظرِ عدالت بود. صدای همهمهی مردم، شعارها، روایتِ یک دردِ مشترک بود. اینجا، ایران است، اما قلبمان در خیابانهای غزه میتپد.
پیرمردی با عصا کنارم ایستاد. نگاهش به پرچم فلسطین دوخته شد. گفت: «امروز باید برای نجات و آزادی همهی دنیا دعا کنیم» بعد مشتش را به آسمان برد و فریاد زد: «الله اکبر»
وقتی از دور مسجد جمکران را دیدم اشکم بیاختیار جاری شد. از ایست بازرسی گذشتم. دنبالِ گمشدهام میگشتم. همان پدری که دستِ نوازشگرش را بر سرِ یتیمیام بکشد. میخواستم دامنِ لباسِ عربیاش را بگیرم تا دیگر رها نشوم.
«یا ابانا استغفر لنا انا کنا خاطئین.»
بعد از نماز مغرب و عشا، زیر آسمان نماز استغاثه خواندیم. استغاثه تجسمِ درماندگیِ بشر بود. نشانهی فراق مردمانی که ولی خدا را گم کردهاند. ولی او هست، و این ما هستیم که دور افتادهایم. دستها را به سمت آسمان باز کردیم. از خداوند آزادی و رهایی مردم مقاوم غزه را طلب کردیم. صدای گریهی عجیبی در صحن پیچید. انگار فرشتهها با ما همصدا میخواندند و گریه میکردند. مغناطیس عشق با برآیندی از نیروی قلبهای مطمئن جاذبه ایجاد کرده بود!
بعد نماز، گفتند باید به کاشان برگردیم. ماشین با سرعت نور حرکت کرد. راننده ای شوخ طبع حال و هوای بارانیام را آفتابی کرد ! اما دلم در گوشهای از صحنِ مسجد جا ماند.
لیلا رضائی
شنبه | ۳۰ فروردین ۱۴۰۴ | #کاشان