یکبار دیگر به آدرس نگاه کردم؛ جایی در گرانترین محله شهر. زیر لبی به خود گفتم: "مگه داریم؟ مگه میشه؟"
ساعت از سیزده گذشته بود که جلوی کافه پیاده شدم. از پلهها بالا رفتم اما در اصلی بسته بود. شمارهاش را گرفتم. بعد از چند بوق جواب داد. گفتم: "جلوی در هستم."
"آمدمی" گفت و تماس را قطع کرد. خیلی زود در را برایم باز کرد. با هم وارد شدیم. بوی غذا و نوعی اِسماچ در فضای دنج کافه درهم شده بود. آقای محمودی مردی پنجاه ساله میآمد؛ چهارشانه و تیشرت لَش مشکی پوشیده بود با شلواری همرنگ. چندنفر ظرفهای یکبار مصرف را تندتند روی میزبزرگی میچیدند. آقای محمودی سر وقت دو دیگ غذا رفت و من هم بی تعارف جلوتر رفتم. از او پرسیدم: "ایدهی توزیع غذا برای همراهان مجروحین چطور به ذهنتون اومد؟"
سر دیگی را برداشت. بخار از روی استانبولی بلند شد و او درحین کار جوابم داد: "این مجموعه چند وقته که بخشی از درآمدش رو برای امور خیریه مخصوصا کودکان کار صرف میکنه. وقتی هم که حادثه اتفاق افتاد؛ به خودم گفتم چهکاری از دست من بر میآد؟ با توجه به اینکه آشپز هستم، با دوستان مجموعه تصمیم گرفتیم که غذا بپزیم."
کمک آشپز او را صدا زد. تا به سوال او جواب دهد نگاهی به میزها و دکور داخل سالن انداختم. تضاد رنگ قرمز و مشکی در کنار درختچههای سبز چمنی، زیبایی خاصی به فضای سالن داده بود. با آمدن مجدد آقای محمودی و کشیدن غذا گفتم: "از کی شروع به پخت غذا کردید و کجاها بردید؟"
با عجله برگ بوها را از گوشهی دیگ جدا کرد. کفگیر پر از برنج را توی ظرف یک بار مصرف ریخت و گفت: "درست از روز بعد حادثه. اول غذاها رو بردیم به بیمارستان سیدالشهدای ارتش [نزدیکترین بیمارستان به محل حادثه]. اونجا تعدادی رو توزیع کردیم و برای بقیه غذاها، از پرسنل بیمارستان بهمون پیشنهاد دادن که به بیمارستان شهید محمدی ببریم چون ارتش تامین غذای مجروحین و همراهشون رو به عهده گرفته بود. این شد که اومدیم بیمارستان شهید محمدی. اینجا اجازه ورود به اورژانس رو ندادن ولی همونجا ایستادیم و به مجروحینی که ترخیص میشدن یا همراهان بیمارها غذا توزیع میکردیم."
مثل قاشق نشُسته وسط حرفش گفتم: "کسی بود که ازتون غذا نگیره؟"
سرش را بالا آورد و بی لبخند گفت: "آره! میگفتن غذا برسه به اونایی که از شهرهای دیگه اومدن دنبال مجروحین. اون روز یه خانم دیگهای هم اومده بود برای توزیع غذا. اتفاقی باهم روبرو شدیم و قرار شد مجموعه ما ناهار بپزه و اون و دوستاش شام. خانم تاجالدینی بهم گفت که برای پخش غذا میتونه وانتش رو در اختیار ما بذاره. آقای افخمی هم زحمت هماهنگی با حراست بیمارستان رو کشید. حالا میتونیم غذا رو به داخل بخشهای بستری مجروحین هم ببریم."
از حرفهای انسان دوستانهی آقای محمودی اشک توی چشمهایم حلقه زد. کارکنان بستههای غذا را به داخل ماشین میبردند.میدانستم پر چانگی کردهام اما به نظرم واجب بود سوال آخر را بپرسم که: "عوامل اینجا کجایی هستن؟"
خانم کمک آشپز با لهجهی شیرازی گفت: "خودم شیرازی هستم، اون دختر سیستانی، پسر قدبلند بندری"
به عقب چرخید و گفت: "این دخترمون هم ترک تبریز."
آقای محمودی همانطور که بستهای را برمیداشت گفت: "منم کُرد هستم. کُرد کرمانشاه." خدا قوتی به عوامل مجموعه گفتم و برای رفتن به بیمارستان همراه آقای محمودی پا تند کردم.
زهرا شنبهزادهسَرخائی
دوشنبه | ۸ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس