که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها...
هم دلشوره داشتم؛ هم از شوق رفتن روی پا، بند نمیشدم.
نگرانی جزء جدا نشدنی وجود مادرهاست.
نمیشد دلتنگیام را از یک ماه دوری بچهها ندید بگیرم. ولی دلم را گذاشته بودم پیش دل مادرهای لبنانی. خودم را دلداری میدادم که؛
«بچههای تو توی امنیتن! بچههای اونا توی دل جنگ!
صدای مظلومیت و مقاومت این زنها، وسط جنگ گم شده! مگه نمیخواستی صداشون بشی! حالا این تو و این میدون زهرا خانم!»
چندبار تمرین کرده بودم که چطور موضوع را پیش بکشم.
سفرهی شام را پهن کردم. برای مطرح کردن ماجرا، بهترین وقت بود. گذرنامه را بهانه کردم و گفتم:
«مهلت گذرنامهم تموم شده؛ شما باید بیای امضا کنی دیگه؟ درسته؟»
همسرجان گفت: «بله باید بیام.
پاسپورت میخوای چی کار الان؟»
غذا را کشیدم توی بشقاب و گفتم:
«راستش امروز از حوزه هنری زنگ زدن.
خبر دادن میخواهیم چند نفری رو بفرستیم سوریه. برای کار روایتنویسی و مصاحبه!
شما هم اگه شرایطش رو داری، تو این سفر همراه بشی.»
منتظر بودم یک نه قاطع بشنوم و حسرت سوریه بر دلم بماند. صدای تپش قلبم را میشنیدم.
چند دقیقهای فقط صدای برخورد قاشقها به بشقاب میآمد و اخبار تلویزیون داشت از حملهی جدید اسرائیل به لبنان میگفت.
هیچ وقت سؤالها را بلافاصله جواب نمیدهد.
همیشه صبر میکنم تا فکر کردنش تمام شود و خودش شروع کند به صحبت کردن.
نفسم در سینه حبس شده بود.
قاشق را برد سمت بشقاب و در عین ناباوری گفت:
«باشه، برو، خدا به همرات!»
ذوق و تعجب همزمان توی صدایم پیچید:
«واقعا؟؟؟ برم؟؟»
نگاهش روی صفحهی تلویزیون بود.
آرام گفت: «آره، برو»!
میدانستم دلم برای همین سفرهی کوچکمان هم تنگ میشود.
حقیقتش فکر نمیکردم این قدر به سرعت رضایت بدهد. نه این که آدم همراهی نباشد. همیشه توی هر کاری که خواستم انجام بدهم پشتم بوده. امّا حرف رفتن به سوریه بود. این جا دیگر داستانش فرق داشت.
هر چند ته دلم مطمئن بودم کلام آقا را زمین نمیگذارد؛ «...فرض است هر کسی با هر امکانی کنار جبهه مقاومت بایستد...»
حتماً باور داشت این امکان من است.
(این که راوی برش مهمی از تاریخ باشم و به گوش دیگران برسانم.)
و رضایتش به رفتن من هم، امکان خودش.
جناب همسر برای من، مصداق این حرف حاج احمد متوسلیان است که گفت:
«تا پرچم اسلام را در افق نصب نکردی حق نداری استراحت کنی!»
هیچ کس به اندازهی من تلاشهایش در درست کار کردن، برای پیشرفت ایران جان را ندیده است. او در جای دیگری جهاد میکند و من باید در این وادی قلم بزنم.
شاید این راه ایستادن ما کنار جبهه مقاومت است.
ذوق زده گفتم: «فردا صبح بریم دنبال کارهاش؟
باید زودتر اقدام کنم. چند روز دیگه اعزامه!»
سری تکان داد و گفت: «باشه، بریم.»
صبح اول وقت اداره گذرنامه بودیم.
اولین سنگ پیش پایم نداشتن روسری ساده بود. از خانه که بیرون میزدیم، اصلاً حواسم نبود، برای آن عکسهای بیریختی که توی اتاقک پلیس به اضافه ۱۰ باید بگیرم، لازم است روسری ساده سرم باشد.
مجبور شدم یکی از دخترهای باغ شمعدونی (مجموعه فرهنگی دخترانهمان) را که
خانهیشان نزدیک آن جا بود از خواب بیدار کنم تا برایم روسری بیاورد.
مشکل عکس که حل شد، همسر جان یادش آمد شناسنامه را توی خانه جا گذاشته. مثل یخ وا رفتم.
تا برود و بیاید من داشتم برای خودم روضهی بیلیاقتی می خواندم:
«اگه کارا امروز تموم نشه، میره تا شنبه.
معلوم نیست دیگه به پرواز برسم.
متعالِ من! پروردگارم! داستان چیه؟ شما میخوای ما بریم یا نریم؟ من که می دونم لیاقتشو ندارم..»
وسط روضه خواندنهایم بود که پیدایش شد؛ با نامهی محضری دفترخانه.
رفتنم را امضا کرده بود و من را مدیون محبتش.
خدا وکیلی همسر و بچههای همراه داشتن نعمت است. ثوابی هم اگر باشد برای همین مردها ست.
از شنبه تا حالا، سهبار به اداره پست سر زدم. بالاخره بعد از کلی نگرانی، امروز گذرنامه به دستم رسید.
به حوزه هنری خبر دادم آمادهی رفتنم.
هنوز باورم نمیشد دعوت شدهام.
این که باید در ایام فاطمیه، مظلومیت و مقاومت این مردم را روایت میکردم؛ آن هم در محضر بانویی که بزرگ راوی کربلا بود، پشتم را میلرزاند.
قرار بود پا بگذارم در سرزمینی که به برکت خون مدافعین حرم، حالا آزاد بود.
من رسالت سنگینی را قبول کرده بودم.
و مطمئن بودم کار دارد از جای دیگری پیش میرود!
از گوشهی خاکی چادر امّ المقاومة!
زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا
eitaa.com/raavieh
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | نیمهشب | #تهران #ورامین