تیکآف
با «مهربان» کلی رفت و برگشت پیامکی داشتیم.
خانم هوشیاری را میگویم. همسفر سوریه! اسمش «مهربان» است.
۱۰ سالی از من کوچکتر است. روحیهی پرتحرک و بانشاطش مرا پرت میکند توی سالهای جوانی خودم.
دیشب بالاخره بعد از کلی گپ و گفت، با هم
قرار گذاشتیم.
ساعت ۶ صبح از ورامین راه افتادم. باید تا ۸ و نیم به فرودگاه میرسیدیم.
باران از شب قبل با شدت در حال باریدن بود.
داشتم به فوبیای پرواز و ارتفاع فکر میکردم.
پیامک مهربان را روی صفحهی گوشی دیدم:
«سمت شما هم داره از آسمون سیل میاد؟ نزدیک شدی از شرایط جوّی اونجا گزارش بده لطفاً.»
نوشتم: «توی راه که حسابی مه آلود و بارندگیه»
بلافاصله پیام بعدیش رسید:
«خدایی برای ترسیدن من خدا دیگه داره سنگتموم میگذارهها.»
مهربان هم فوبیای پرواز داشت.
دوتا آدم شجاع داشتیم میرفتیم سوریه،
وسط جنگ!
یک روز قبل از حرکت ما زینبیه را زده بودند. من از ترس این که مانعم بشوند، کوچکترین حرفی نزده بودم. مبادا پسرها بفهمند و از نگرانی بیفتند دنبال منصرف کردن من.
بعد از کلی توضیح و تفسیر تازه راضی شده بودند که بیایم سوریه.
علی خیلی کلنجار رفت تا منصرفم کند.
میگفت: «نمیشه همین جا بنویسی؟
بگیر بشین همین جا دیگه! حتماً باید بری سوریه؟ اونجا خطر داره. من نگرانم مامان!»
خدا را شکر کردم حواسش بعد از من به نامزدش پرت میشود و کمتر فکر و خیال میکند. مهدی چند ماه دیگر پدر میشود. طعم مادربزرگ شدن را برای اولین بار قرار است تجربه کنم. شب آخر با خانمش آمد دیدنم. نگرانی از چشمهایش پیدا بود. ناامیدانه گفت:
«الان هر چقدرم اصرارت کنم نری که فایده نداره. داره؟
تصمیمتو گرفتی دیگه. توروخدا خیلی مراقب خودت باش. جاهای خطرناک نرو.»
با محمدامین شنبه صبح که میرفت دانشگاه خداحافظی کردم. یک ربعی همدیگر را بغل کرده بودیم. برای بار چندم گفت: «خیلی مواظب خودت باش مامان.»
در گوشش گفتم: «هیچ خبری نیست مادر، نگران نباش.»
بغضم را نگه داشتم تا وقتی از خانه بیرون رفت یک دل سیر گریه کنم. سعی کردم به این فکر نکنم که شاید بار آخر است که میبینمشان. قد و قامت هر کدام را جدا جدا یک دل سیر نگاه کردم. سپردمشان به بی بی حضرت زینب. از بانو خواستم دست بکشد روی قلبشان. روی قلبمان!
به محوطهی فرودگاه که رسیدم آفتاب پهن شده بود روی آسمان و دیگر خبری از مه و باران نبود.
مهربان که از راه رسید مراحل لازم را طی کردیم و سوار هواپیما شدیم. سعی کردم به حکم همان ده سال بزرگتری، خواهرانگی کنم.
تصمیم گرفتم در طول پرواز حواسش را پرت کنم.
وسط تعریف کردن ماجرای ازدواج مهدی، پسر ارشد بودم که هواپیما شروع کرد به حرکت. استرس توی چشمهایش پیدا بود.
حرف زدن را ادامه دادم و سعی کردم خودم هم کمتر بترسم. توی دلم گفتم:
«پروردگارم! درسته من به مامان نگفتم دارم میرم سوریه! اما عتبات عالیات هم دروغ نیستا... سوریه جزء عتباته دیگه! نکنه به خاطر این که راستشو به مامان نگفتم منو تنبیه کنی! به خاطر خودش این کار رو کردم. نمیخواستم نگران بشه. شما به بزرگیت ببخش.»
لحظهی تیکآف هواپیما، انگار یک آن همهی قلب آدم کنده میشود. مهربان دستهایم را محکمتر فشار داد.
اضطراب داشتیم. اما کنار هم میخندیدیم.
معنی امت واحده مگر همین نیست؟
درد داری اما درد دیگر آدمها اولویت دارد به درد خودت.
از این رنج و غم باید الفت به جانت بنشیند.
تا غم آدمهای دیگر بشود غم خودت.
امت واحده که شکل بگیرد میشود آن چه باید بشود. رنج و درد از مردم دنیا دست نمیکشد تا ما با هم الفت پیدا نکنیم.
برای همین عازم سرزمینی شدم که مردم لبنان به دامان جبل الصبرش پناه بردهاند.
باید میفهمیدم چند مرده حلّاجم؟
آدم گذشتن از دلبستگیها و تعلقها هستم؟
پذیرش سختیها را دارم؟
برای تیکآف از دنیا خودم را آماده کردهام؟
هواپیما دل ابرها را میشکافت و من به روزهای پیش رو فکر میکردم.
زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا
eitaa.com/raavieh
سهشنبه | ۲۹ آبان ۱۴۰۳ | نیمهشب | #سوریه #دمشق زینبیه